eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 زمانی که آقا صادق به ماموریت می رفتند من برایشان نامه ای می نوشتم و در بین لباس یا قسمتی از چمدانش می گذاشتم که ببیند. یک سال قبل از شهادتش وقتی ایشان برای بار اول به کربلا رفتند من دو تا نامه نوشتم که یکی برای خودشان بود که گفتم در بین الحرمین روبه حرم حضرت ابولفضل(ع) ایستاده و این نامه را از طرف من بخوانید و دیگری را بعد از اربعین در حرم امام حسین(ع) بیانداز و نخوان! با اینکه مطمئن بودم نمی خواند اما نمیدانم چرا آن دفعه نامه را خوانده بود. من در نامه شهادت آقا صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم: « آقا جان تو را به جان خواهرت زینب(س) قسم می دهم که تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. صادقم، پاره ی تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش! آقا جان آرزوی شهادت در سر دارد من نیز عاشق شهادتم اما آتشم به اندازه ی عشق و علاقه صادق تند نیست آرزویی همچون برادر زاده ی شیرین زبانت قاسم را دارد و شهادت شیرین تر از عسل است برایش.» آقا صادق که این نامه را خوانده بود وقتی به خانه برگشت خوشحال بود و گفت: باور نداشتم که اینگونه از ته دل برایم بخواهی تا شهید شوم. من در اوایل نمی توانستم این دعا را بگویم و برایم سخت بود اما می دیدم که در این دنیا عذاب می کشد، بعد ها متوجه شدم که من خودخواه شده ام و آقا صادق را فقط برای خودم می خواهم اما از سال گذشته به این فکر افتادم که بهتر است کمی هم آقا صادق را برای خودش بخواهم. راوی: همسر شهید 💕 @aah3noghte💕
💔 "گاهی حاج قاسم،آقای نصرالله و افراد دیگر به مشهد می‌آمدند، منتهی آمدنشان چندان آشکار نبود، من و چندنفردیگرمی‌دانستیم که ایشان آمده‌اند.گاهی آشکار می‌آمد که به خاطر ارادت مردم نمی‌توانست درحرم زیارت کند.برخی مواقع هم از قسمت مخصوص مشرف می‎شد که بتواند راحتتر زیارت کند. البته دوست داشت علنی و بین مردم به زیارت برود.به ما هم می‌گفت من میروم پایین زیارت کنم.وقتی می‌رفت مردم دورش جمع میشدند. یکبارکه ایشان به بارگاه حضرت رضا مشرف شد همزمان باغبارروبی بود.چون همیشه در منطقه بود جوری برنامه راتنظیم کردیم که ایشان بتواند درغبارروبی شرکت کند. غبارروبی مراسم بسیاربامعنویتی است. 🍃🌸قبل از تولیتِ بنده و درطول سال‎های بعد از انقلاب اسلامی همیشه اینطوربودکه می‌توانستند داخل ضریح مطهر بروند. روزی که ایشان آمده بود بعد ازاینکه مراسم غبارروبی تمام شد،حال پیداکرد و می‌ریخت. غبارروبی که تمام شد به ذهنم آمد ما وآقایانی که ازعلماهستند و افراد دیگرهمگی خادمان امام رضاهستیم وبه زائرین حضرت و دستگاه و بارگاه امام خدمت می‌کنیم،اما آقایی که اینجا ایستاده و برای امام رضا اشک می‌ریزدبه حرم اهل‌بیت خدمت کرده، نه فقط درمشهد بلکه در منطقه.ایشان به حرم حضرت زینب واعتاب مقدسه خدمت کرده. ایشان خادم واقعی حضرت رضاست. آنجا به ذهنم رسیدبرای اولین بار این رسم را که همیشه علما داخل ضریح می‌آیند باحجت و فلسفه نقض کنم. گفتم داخل_ضریح مطهربیاید،حال معنوی عجیبی داشت.از جاهایی که ایشان ازحضرت رضاطلب و کرد همانجا بود. ✍آیت الله رئیسی 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
``💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت13 .
``💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  


مرصاد شانه بالا انداخت: بیشتر یه ساعت شده. خیر سرم خواستم کمک کنم دیر نرسی به قرارت با حاج رسول!

چشمانم دوبرابر قبل باز شد و به ساعت مچی‌ام نگاه کردم. ساعت نُه و ربع بود. لبم را گزیدم و با عجله خودم را جمع و جور کردم. از جایم بلند شدم که بروم آبی به دست و صورتم بزنم و اگر بشود، از آبدارخانه تکه نانی پیدا کنم برای ساکت کردن این شکم وامانده.

ساعت نُه و بیست و هشت دقیقه، جلوی دفتر حاج رسول بودم و داشتم فکرهایم را سبک و سنگین می‌کردم. مانند دانش‌آموزی که بخواهد امتحان بدهد، داشتم تندتند یک دور دیگر پرونده را مرور می‌کردم تا بتوانم از پس سوالات پیچیده حاج رسول بربیایم و فکر نکند روی پرونده مسلط نیستم. 
می‌خواستم حالا که به‌جای سوریه رفتن و دفاع از حرم، این پرونده را داده‌اند دستم، خوب از پسش بربیایم.
از همان اول که وارد این کار شدم، همیشه به این فکر کردم که هیچ کاری را به من نمی‌سپارند مگر خود اهل‌بیت علیهم‌السلام.

در زدم و وارد اتاق شدم. حاجی پشت میزش بود و همان‌طور که یک لقمه نان و پنیر را گاز می‌زد، داشت با لپ‌تاپش کار می‌کرد. من را که دید، کمی از جایش بلند شد و چون دهانش پر بود، فقط دست بر سینه گذاشت و تعارف کرد بنشینم.

کمی صبر کردم لقمه‌ای که در دهانش بود را فرو دهد و بعد سلام کردم تا بتواند جواب سلامم را بدهد. گفت: شنیدم دیشب تا صبح دستت بند بود. بگو ببینم چه کردی؟

نفس عمیقی کشیدم: پرونده که خیلی ناقص بود و چیز زیادی ازش دستگیرم نشد؛ ولی خودم رفتم یکم توی گروه‌ها و کانال‌هاشون چرخ زدم تا ببینم چه خبره. چیزی که فهمیدم اینه که فعلاً دارن زمینه‌چینی می‌کنند تا ذهن مخاطب آماده بشه. هنوز شروع به عضوگیری نکردند.

جوّ گروه‌هاشون شدیداً بسته‌ست؛ یعنی تا کسی میاد برای بحث و سوال، شروع می‌کنند به توهین و بعد هم حذفش می‌کنند از گروه. یه جورایی گروه بیشتر یه طرفه ست و فقط محتوا به خورد مخاطب می‌دن و منتظر بازخورد نمی‌مونن.
حاجی که داشت روی یک تکه نان، پنیر می‌مالید و لقمه‌اش می‌کرد، پرید وسط حرفم: فکر می‌کنی وابسته به کدوم گروهند؟

سوال سختی پرسید و جواب دادنش به این راحتی نبود؛ حداقل الان. با تردید گفتم: حدس من داعشه؛ ولی الان نمی‌شه با اطمینان نظر داد. باید ببینیم توی مرحله عضوگیری چکار می‌کنن تا معلوم بشه... اما...چیزی که من و شما رو حساس کرده، این محتواها نیست. درسته؟

حاجی حرفم را با سر تایید کرد و لقمه را به طرف من گرفت: آفرین پسر خوب. خودت بگو مشکل چیه؟

لقمه را از دستش گرفتم؛ ولی چون باید جوابش را می‌دادم، نشد گازش بزنم. معده‌ام داشت خودش را به دیواره شکمم می‌کوبید و فریاد می‌زد که «بخورش دیگر!»؛ اما من به معده خالی‌ام بها ندادم و گفتم: مشکل اینه که یه گروه و یه کانال به این‌ها وابسته ست که داره  خرید و فروش می‌کنه؛ اونم توی مرزهای ایران. و اخیراً چندتا معامله گُنده داشته که نشون می‌ده یه خبراییه.

حاج رسول سرش را تکان داد: خب پس، دیگه فهمیدی قضیه چیه. اولویت اول اینه که ببینیم برنامه‌شون برای ماه‌های آینده چیه؟ اگر خطری هست باید دفع بشه.
اولویت دوم اینه که بفهمیم این باند قاچاق اسلحه، سر و تهش کیا هستن. نمی‌خوام موضعی برخورد کنید، باید از ریشه بخشکند. اولویت سوم هم گروه‌های تبلیغی تکفیری‌اند که نباید بذاریم عضوگیری کنند. باید بفهمیم دقیقاً روششون چیه تا بتونیم رابط‌هاشون توی ایران رو بزنیم.

-چشم. تیمم رو می‌چینم و شروع می‌کنم ان‌شاءالله.
حاج رسول پلاستیک نان و پنیرش را جمع کرد و گفت: موفق باشی. من دیگه کاری باهات ندارم!
خندیدم و درحالی که لقمه نان و پنیر را در دهانم می‌گذاشتم گفتم: دستتون درد نکنه حاجی.
-برو بچه، حواست هم باشه با دهن پر حرف نزنی!

خودم هم حواسم نیست که دارم مداحی را برای خودم می‌خوانم و با دست روی زانویم می‌زنم. کامل هم حفظ نیستم، کمیل هم همراهم سینه می‌زند و کمک می‌دهد تا دست و پا شکسته بخوانم:
أحملُ الروحَ هدیه...للنفوسِ الهاشمیه
قتلُنا عیدٌ و نصرٌ...کیفَ لا نهوى المنیه؟
(روحم را برای بنی‌هاشم فدا می‌کنم؛ شهادت ما عید و پیروزی ست، چطور  نداشته باشیم؟)

وقتی به نزدیک ایست بازرسی می‌رسم، سرعتم را کم می‌کنم و ساکت می‌شوم. خوابم می‌آید؛ اما باید هشیار باشم. مامور ایست و بازرسی، مردی حدوداً چهل ساله است با ریش پرپشت و بلند و هیکل تپل. یک عرقچین سیاه دور سرش بسته و با اخم به ماشین نزدیک می‌شود. از قیافه‌اش پیداست او هم مثل من اعصاب ندارد. کنار پنجره می‌ایستد و می‌گوید: بطاقۀ المرور!(کارت مجوز تردد!)
-حاضر.(چشم.)


...
 

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ... مجاز است`
شهید شو 🌷
💔 #آھ... من می خواهم #دل تو آنگونه برویَد که بتوانی در برابر #بیقراری دنیا و انسان، مقاوم باشی
💔 ... اگر دارید... نباید به دنیا داشته باشید و باید خط مشی شما خط باشد و افکار گروه های منحرف و در وجود و فکر شما تاثیر نگذارد.☝️🏻 ... 💞 @aah3noghte💞