eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ...🕊🌹نمی‌دانم تا به حال به غروب خورشید خیره شده‌اید یا نه؟ حس خاصی به آدم دست می دهد. آفتاب انگار موقع رفتن، حرف‌هایی می‌زند که آن را به خوبی درک می‌کنند. من در رفتار خیلی دقت می‌کردم. بعضی از کارهای شان به ما می‌فهماند که دیگر ماندنی نیستند. بسیاری از علاقه عجیبی به خورشید داشتند. عصرها یک گوشه کز می‌کردند، به آفتاب خیره می‌شدند و در سکوتی پر معنا فرو می‌رفتند. انگار به آفتاب دل بسته بودند که با رفتنش، حس و حال شان عوض می‌شد، اما نه. و دلبستگی؟! محمد هم از همین قبیله بود. با این که خیلی دوستش داشتم و همیشه با او شوخی می‌کردم اما غروب وقتی یک گوشه می‌نشست و به خورشید نگاه می‌کرد، دیگر جرأت نزدیک شدن به او را نداشتم. اگر قسم بخورم که محمد را در نیمه شب، در تاریکی سنگر با چشمان خود دیدم، باور خواهید کرد؟ با تمام وجود یقین داشتم که محمدم رفتنی است. به خدا باور داشتم این نوجوان چهارده ساله ی نحیف و مُردنی که با تقلب در شناسنامه، خود را به ، شیرمرد عاشق و عارفی است که فقط همین چند روز را در می‌گذراند. به خودش هم گفتم اما می‌گفت: «من لیاقت را ندارم.» یک شب به من گفت:که دوست دارد مفقود شود. من از او بزرگ تر بودم. گفتم: «نه، شهادت بهتر است. چون خون شهید و تشییع پیکر او در خیابان‌ها می‌تواند روی عده‌ای تأثیر بگذارد و ...» سکوت کرد. چند روزی به عملیات مانده بود. آن شب‌ها با همه ی شب‌ها تفاوت داشت. همه داشتند با خودشان تصفیه حساب می‌کردند. یک شب محمد همین طور که دراز کشیده بود، نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت: «رضا! دوست دارم موقع ، تیر درست بخورد به قلب ام درست همین جایی که این شعر را نوشته‌ام.» کنجکاو شدم. سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم. این بیت نوشته بود: آن قدر غمت به جان پذیرم حسین تا قبر تو را بغل بگیرم حسین موقع عملیات، ما باید از هم جدا می‌شدیم. با رمز مقدس یا فاطمه الزهرا(س) آغاز شد. چند روز از عملیات گذشت. در این مدت از فرزندان گمنام این آب و خاک حماسه‌هایی را دیدم که در هیچ شاهنامه‌ای نخوانده بودم. وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه‌های امدادگر. دلم برای محمد شور می‌زد. پرسیدم: «آیا کسی نوجوانی به نام را دیده یا نه؟» برای توضیح بیشتر گفتم: «روی سینه اش هم یک بیت شعر نوشته بود.» تا این را گفتم، یکی جواب داد: «آهان دیدمش برادر! او شهید شده...» منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم: «الحمدالله... محمد هم رفت.» دوباره پرسیدم: «شهادت او چه طور بود؟» امدادگر گفت: «تیر خورد روی همان بیتی که روی سینه اش نوشته بود.» هم تعجب کردم و هم خیال ام راحت شد. محمد آن طور شد که خودش دوست می‌داشت. ... 💞 @aah3noghte💞