eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 


کف دستم را روی پیشانی و چشمانم می‌گذارم و می‌گویم:
- چرا؟

- گفته شواهد و دلایل کافی نیست برای کنترلشون.😒

دلم می‌خواهد بگویم خب به جهنم؛ اما فقط آه می‌کشم:
- اشکالی نداره. کنترل تلگرامشون که مجوز نمی‌خواد، نه؟

- نه.

- خب پس حواست به تلگرامشون باشه. هیچکدوم توی اینستا فعال نیستن؟

- از شش نفر، چهارتاشون فعالن.

- صفحه‌هاشون رو  کن. نکته مهمی اگه دیدی بهم بگو. درضمن آدرس صفحه‌هاشون رو برای من بفرست.

- چشم آقا.

دوباره ریه‌هایم را پر می‌کنم از هوا و بیرون می‌دهم. حس خوبی به ندادن مجوز ندارم.

انگار از هر سمت که می‌خواهم بروم، یک مانع بزرگ سر راهم سبز می‌شود. 

برای همین است که تصمیم دارم سراغ احسان نروم.

با این که می‌دانم اگر خودش مهره اصلی نباشد، حتماً وصل است به مهره اصلی، می‌خواهم نگهش دارم برای روز مبادا.

صدای آرام و کمی لرزان محسن، پابرهنه می‌دود میان افکارم:
- آقا، خیلی عجیبه.

- چی؟

- مجوز که نمی‌دن.
تصادف صالح هم مشکوکه.
انگار همه‌چی کند شده.
حتی سرعت شبکه هم اومده پایین. نمی‌دونم چرا.🙁

دوتا جمله آخری باعث می‌شود آن مار سیاه دوباره بیدار شود و شروع کند به هس‌هس کردن.🐍

چشمانم را باز نمی‌کنم و می‌گویم:
- اصل حرفت رو بزن.
صدایش لرزان‌تر می‌شود؛ انگار می‌ترسد از گفتن آنچه در فکرش هست و البته، من هم می‌ترسم.

- من... البته من فقط حدس می‌زنم... یعنی خودتون باتجربه‌ترید... حدس می‌زنم که... چیزه...  هست... یعنی...

باز هم ادای یک سرتیم بی‌خیال را درمی‌آورم و می‌گویم:
- خودتم می‌دونی خیلی حرف سنگینی داری می‌زنی...

صدایش ضعیف می‌شود:
- بله...

- خب پس درباره‌ش با کسی حرف نزن. احتمال حفره همیشه و همه‌جا هست. من بررسی می‌کنم. اگه لازم بود جدی‌تر پیگیری می‌کنیم. خوبه؟

- بله...

از جا بلند می‌شوم و سرم گیج می‌رود از این حرکت ناگهانی. می‌گویم:
- من میرم بخوابم. اگه خبری شد صدام بزن.

نه این که دروغ گفته باشم؛ نه. واقعا سر جایم دراز کشیدم که بخوابم؛ اما نمی‌توانم.

صدای هس‌هس مار رفته روی اعصابم. سر جایم می‌نشینم و با دقت، وجب به وجب اتاق را نگاه می‌کنم. تمام گوشه‌هایش را.😔

احساسِ تحت‌نظر بودن، سایه انداخته روی سرم و هرچه می‌دوم، از شرش خلاص نمی‌شوم.

تخت زیر بدنم صدا می‌دهد. روی تخت می‌نشینم و به پایین لبه‌اش دست می‌کشم. دورتادورش.

منتظرم دستم بخورد به برآمدگی‌ای به اندازه یک میکروفون؛ که نمی‌خورد. 

لبه‌های میز را دست می‌کشم. میان وسایل را. ساکم را. همه‌چیز همانطوری ست که قبلا بود. هیچ تغییری نکرده.

از مار سیاه خواهش می‌کنم بگذارد بخوابم.
*

با این که صدای باد در گوشم پیچیده، صدای بوم‌بوم آهنگش را از پشت سرم می‌شنوم.

 بیشتر گاز می‌دهم تا زودتر برسم به قرارم با رفیق سیدحسین در مسجد.

ماشین‌ها از کنارم سریع رد می‌شوند؛ خوب می‌دانند نباید دور و بر ماشین شاسی‌بلندِ یک بچه پولدار باشند که هوس دوردور کردن به سرش زده و نه برای قانون ارزش قائل است، نه جان مردم.

صدای بوم‌بوم نزدیک‌تر می‌شود. حتی شاید آسفالت خیابان هم دارد زیر پایش می‌لرزد.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول