شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_چهاردهم... من هم سریع به طرفشان رفتم
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_پانزدهم...
من نیز با گریه گفتم :
"اگر احمد شک کند من شک نمی کنم."😭😭 و بعد خم شدم و دستانشان را بوسیدم .
دستی بر سرم کشیدند و من مـِهری را که تا آن زمان بیهوده از پدر و مادرم درخواست میکردم چشیدم .😔
جوان گفت : "نمی خواهید حنظل بخورید؟"
احمد گفت :
"هرچه از شما رسد نیکوست." جوان دو حنظل را با دستانش نیمه کرد و به ما داد و گفت :
"من اینک می رم اما خیالتان آسوده باشد تا ساعتی دیگر از اینجا نجات پیدا خواهید کرد".
حنظل را در دهانم گذاشتم با آنکه شیرین و خنک بود ولی به من مزه ی تنهایی و جدایی میداد. 😢
گریان گفتم :
"باز هم شما را خواهیم دید؟"😭
احمد بر روی پایش افتاد و گفت :
"نمی شود ما را هم با خود ببرید؟"😭😭
سرور موی او را نوازش کرد و گفت :
"هر وقت مرا از ته دل بخوانید می بینید. #شما_از_ما_خواهید_بود . احمد زودتر و محمود دیرتر ..."
نرم و سبک برخاست . مرد سپیدپوش هم .
نالیدم :
"آقا !..."
خواستم پارچه ی مخمل را چنگ بزنم اما دیگر بر سوار اسب بودند و داشتند از نظر پنهان میشدند .
فریاد زدم :
"ما را فراموش نکنید😭😭 .........
ما مرده هایی بودیم که زنده شده بودیم .
این را خارکنی میگفت که ما را پیدا گرده بود . میخواست از کارش بزند و ما را به خانواده هایمان تحویل دهد تا یک مژدگانی حسابی بگیرد .
به شیار خیره شدم.
با آن که حالا دیگر پیدا شده بودیم ولی دلتنگ بودیم خم شدم و برای آخرین بر بر روی شیار بوسه زدم ، شیاری که شاید پناهگاه نفرات دیگری نیز میشد ....
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک