eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 🎥فیلم دیده نشده نبرد نفسگیر مدافعان حرم و داعشی‌ها در فاصله 10 متری 🔹تصاویری از شهدا و جانبازان این نبرد به فرماندهی شهید محمد حسین محمدخانی که حاج قاسم به او لقب عمار را داده بود. 🔹زخمی‌ها میگفتند ما رو خلاص کنید ولی نذارید دست داعشی‌ها بیوفتیم اما حاج عمار یه تنه زخمی رو میذاشت رو دوشش و برمی‌گشت عقب فدایی عمه جانِ 💞 @shahiidsho💞
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 سر نوکر به فلک! رهبر انقلاب، شعر این شهید را تصحیح کردند...🤔 (عمار) فدایی عمه جان 💞 @shahiidsho💞
💔 جانانِ دلم! تو شـب بخیر هم که نگویی این شب، صبح خواهد شد... فقط من کمی پیرتر از خواب برخواهم خواست، خودت حساب کن چند شب، شب بخیر نگفته ای.!؟ فدایی عمه جان شبتون شهدایی 💞 @shahiidsho💞
💔 اگه طالب شهادتی بدون که نماز خوبه اول وقت باشه! وگرنه همه بلدن که اول غذا بخورن اول یه دلِ سیر چت کنند،اول بخوابند! خلاصه اول همه کاراشونو انجام بدن بعد نماز بخونن! کسی که دنبالِ شهادته باید از تموم تعلقات دنیا دست بکشه! فدایی عمه جان 💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 شعرخوانی شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی برای حضرت زینب سلام الله علیها انتشار به مناسبت فدایی عمه جان 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 روزمونو متبرک کنیم با صلواتی به نیابت از شهیدانی که دلسوخته غم حضرت زهرا بودند 🌸الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهم🌸 عاشق حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) بود. روضه های فاطمیه را خیلی با سوز میخواند. یک وقت هایی هم آخر شب زنگ میزد می‌گفت باهات کار دارم. حالا دو تا هیئت رفته. هم مداحی کرده هم روضه خوانده و هم گریه کرده و سینه زده. اما آخر شب می‌گفت بیا یک روضه چند نفری بخونیم و گریه کنیم. می‌گفت هرچی برای مادر گریه کنیم کمه. خط خوبی هم داشت. همیشه کنار دفتر یادداشت یا کتاب و جزوش اسماء متبرک اهل بیت را با خط خوش می نوشت. وزیباترینش هم نام مبارک فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) بود. فدایی عمه جان 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی "فَـهُــوَ حَـسـبُه"که می خوانم انگار کسی دستی به قلبم می کشد و من ، آرام می ش
💔 یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیم حج عمره. سفرمان همزمان شد با ماه رمضان با کارهایی که محمدحسین انجام می‌داد باز مثل گاو پیشانی سفید دیده می‌شدیم. از بس برایم وسواس به خرج می‌داد. در طواف دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی می کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم. کمک دست بقیه هم بود، خیلی به زوار سالمند کمک می‌کرد. یک بار وسط طواف مستحبی، شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه می‌کنند. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟ یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا من را کشید کنار و گفت: صدقه بذار کنار. این جا بین خانما صحبت از تو و شوهرتِ که مثه پروانه دورت می‌چرخه... همسر فدایی عمه جان 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی محمد حدود ۱۰ سال سیگار می‌کشید.🚬 به خواستگاری ام که آمد و فهمید دوست ندارم سیگار
💔 گفتم: «باید‌ من‌ رو‌ توے‌ ثواب‌ جبهہ‌هایے‌ کہ دارے مےرے، شریڪ‌ ڪنے. سوریہ؛کاظمین‌ و بیابان‌هایے ڪہ‌ مےرفتے‌ براے آموزش! » خندید ڪہ ... "همین؟‌! اینا‌ڪہ‌ چہ‌ بخواے چہ‌ نخواے؛‌ همہ‌ش‌ مال‌ توئہ!" راوی: همسر 📚قصہ‌دلبرے فدایی عمه جان 💞 @shahiidsho💞
💔 اعتقاد داشت وظیفه ما این است که بچـه‌ها را بیاوریم هیئت وظیفه ما این نیست که هدایتشان کنیم امام‌حسین‌(ع) خودش هدایت میکند.🖤 💞 @shahiidsho💞
💔 کارم چو زلفِ یار پریشان و درهم است... فدایی عمه جان 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی بین خودمان قول و قرار زیاد داشتیم یکی از قرارهایمان این بود که نمازمان را به جما
💔 ‌ شب میلاد حضرت زینب مادرش زنگ زد برای قرار خواستگار. نمی‌دانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش... به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد. از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره او را دیدیم. خاله ام خندید: «مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!» با خنده گفتم: «خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام» خانواده‌اش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده‌ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که «این دو تا برن توی اتاق، حرفاشون رو بزنن!» با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده‌مان حرف می‌زدیم. تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت: «چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!» ‌ نشست رو برویم. خندید و گفت: «دیدید آخر به دلتون نشستم!» زبانم بند آمده بود من همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد: «رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ‌پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: "اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن." نظرم عوض شده. دو دهه دیگر دخیل بستم که برام خیر بشید!» 📚قصه دلبری انتشار بمناسبت ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲   ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ 💞 @shahiidsho💞