eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شهید_علیرضا_نوری قسمت پایانی *در سوریه به شهید علیرضا نوری #حاج_اکب
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت اول تاریخ تولد: 1369/8/26 محل تولد: تبریز وضعیت تاهل: مجرد تاریخ جانبازی: ۲۳ اردیبهشت ۹۴ مصادف با شب شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) تاریخ شهادت: ۹۴/۴/۳ مصادف با روز هفتم ماه مبارک رمضان محل شهادت:سوریه؛ ادلب مزار مطهر: گلزار شهدای وادی رحمت تبریز شخصیت مورد علاقه: مقام معظم رهبری و سید حسن نصرالله شهید مورد علاقه: آقا مهدی باکری صفات بارز اخلاقی: 👈حساسیت بسیار زیاد به حلال و حرام شوخ طبعی داوطلب در انجام کارهای سخت انجام دادن کارهای دیگران در خدمت خانواده بودن علایق: سفرهای زیارتی حضور در مراسمات عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین (ع) علاقه زیاد به روضه ی قمر منیر بنی هاشم (ع) شست وشوی دیگ های نهار ظهر عاشورای هیئت ورزش مورد علاقه: فوتبال و شنا قسمتی از وصیت نامه شهید: ای عاشقان اهل بیت رسول الله! من خیلی آرزو داشتم که ۱۴۰۰سال پیش بودم و در رکاب مولایم امام حسین (ع) می جنگیدم تا #شهید شوم و حال وقت آن رسیده که به فرمان مولایم امام خامنه ای لبیک گفته و از اهل بیت پیامبر (ص) دفاع بکنم. لذا به همین منظور برای دفاع از حرمین به سوریه میروم و آرزو دارم همچون #حضرت_عباس (ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان (بی بی حضرت زینب س) شهید شوم خاطره بیاد ماندنی برای شهید: برگزاری مراسم تشییع پیکر شهید مدافع حرم اقا محمودرضا بیضایی تکیه کلام : یاحق #ادامه_دارد... #اختصاصی_کانال_آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 قسمت دوم سلاااااام من حامد جوانی ام😊 بچه ی دیار غیور پرور آذربایجان، 🌹دیار باکری ها وشهید آیت الله مدنی🌹 بعله درست حدس زدین من بچه ی تبریزم،😊 26آبان 68 تو یه خانواده ی خیلی مقید ومذهبی به دنیا اومدم. یه داداشی 👦بزرگتراز خودمم دارم. پدرومادرم که خدا خیرشون بده ،از اون آدمای نیک روزگارن، دوران بچگی من همه تلاششون این بود که منو بچه مذهبی وهیئتی بار بیارن که خداروشکر زحماتشون نتیجه داد.😊 بچگیمو توهمون تبریز بودم وبزرگ شدم ومدرسه رفتم. سال 88بود که رفتم سپاه وهمزمان تو رشته ی علوم نظامی💣🔫🔫مشغول تحصیل شدم. تا اینکه زد واین داعش لعنتی👹👹 پیداش شد. فک میکردن بچه شیعه غیرت نداره و بیکار میشینه😡😡 گفتم یاحسین! مگه ما مردیم که کسی بخواد دوباره به خانم رقیه سیلی بزنه؟ حضرت رقیه وحضرت زینب سلام الله علیها ناموس امام زمان هستن. شیعه باید بمیره که به مزار ایشون بخواد تعرضی بشه😡 بعدشم هدف این داعش خبیث👹 خشکوندن ریشه ی اسلامه، باید جلوش می ایستادیم خب. به پدرومادرم گفتم میخوام برم سوریه برای دفاع از حرم بی بی🌹 بنده خداها گفتن راضی هستیم به رضای خدا. خدا خیرشون بده ، من که همیشه دعاگوشونم❤️ خلاصه رفتم دمشق، اونجا حالم خیلی خووووب بود و اگه دلتنگی برای پدر ومادرم نبود مرخصی هم نمی اومدم😉 بار آخری که خواستم برم سوریه، اول قرار ازدواجمو💍 کنسل کردم. بعد به پدر ومادرم گفتم دوس دارم از زیر حلقه ی یاسین رد بشم. میدونین حلقه ی یاسین چیه؟ یه حلقه ایه که آیات قرآن روش مینوسین هرکی از زیرش رد بشه وآرزو کنه بر آورده میشه، منم از زیرش رد شدم وشهادت رو آرزو کردم🌹 تو جبهه سوریه بهم لقب آچار فرانسه🔧🔧 داده بودن، همه تلاشم این بود که هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم و بودنم مفید باشه اونجا. از توپخونه 💣 گرفته تا نبرد زمینی، همه جا بودم. از اون لعنتی هام هیچ ترسی نداشتم، مگه چیکاره بودن ؟؟؟ تا جایی هم که میتونستم فرستاده بودمشون جهنم😉😉 برا همینم حسابی از دستم کفری بودن. تا اون حد کینه ی منو به دل داشتن که منو با موشک🚀 تاو(ضدتانک) زدنم، ومن مجروح شدم و اوردنم تهران ✨بنده خدا بابام که اومده بود سوریه برای برگردوندن من ،میخواست اونجا بمونه و بجای من بجنگه ولی خب قبول نکرده بودن، اردیبهشت 🌸94 برگردوندنم تهران وبستری شدم. میدونید چیه؟ هر وقت روضه میرفتم میگفتم کاش روضه ی حضرت ابالفضل بخونن. اخه همه ی ما ترکها معروفیم به حضرت عباسی بودن😊 لطف وخدا و ایشونم موقع شهادت نصیبم شد ،میدونید چرا؟ اون موشک دوتا چشم👀 ودوتا دستم✋✋ روبرده بود ، درست مثل سقای کربلا بیمارستان که بودم حضرت آقا یه نامه به پدرم نوشتن و فرمودن ما علاوه بر جهاد ثواب هجرتم میبریم، همون نامه کلی باعث آرامش پدرم شد🌹 تا اینکه بالاخره تیر ماه 94 از این جسم دنیایی راحت شدم و آخ جووووووون، بعله شهید شدم. بعد شهادتم🌹 سید حسن نصرالله یه انگشترو💍💍 براحضرت آقا فرستاد وایشونم متبرک کردن وفرستادن برا خانواده م، انصافا خیلی لطف داشتن بهم همشهری هامم سنگ تموم گذاشتن تو تشییع پیکرم🌹 راستی همسایه ی داداش محمود رضا بیضایی هم هستم وحسابی خوش میگذرونیم🌹🌹 ... 💕 @aah3noghte💕 ...
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت دوم سلاااااام من حامد جوانی ام😊 بچه ی دیار غیور
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت سوم حامد اکثر شبها علاقه داشت که در دژبانی کنار رفقایش باشد و معمولا هم تا نیمه شب و حتی گاهی تا بعد نماز صبح آنجا می ماند و بعد به خانه می آمد. دقیقا یک شب قبل از اعزامش بود. آن شب هم طبق معمول رفته بود دژبانی ولی سر شب با دوستانش خداحافظی می کند که به خانه برگردد . یکی از دوستان نزدیکش دستش را میگیرد و از حامد می خواهد که امشب را بماند و مثل همیشه صبح برود. ولی حامد میگوید "امشب زود به خانه میروم تا مادرم کمی بیشتر مرا ببیند. فکر نمی کنم دیگر مرا ببیند"... #راوی مادر شهید #شھیدحامدجوانی #مدافع_حرم #آھ_اےشھادت... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت سوم حامد اکثر شبها علاقه داشت که در دژبانی کن
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت چهارم من افتخار داشتم پیش داداش حامد 15ماه سربازی کنم.😍 در سپاه عاشورا راننده ایشون بودم. یکی از روزها من و ایشون شیفت بودیم تو لشکر؛ من راننده بودم و ایشون هم افسر گشت.👨✈️ زمانی که شیفت میشه هیچ گونه مرخصی نمیشه داد به راننده جز زمانی که یک نفر جایگزین باشه اون روز هم مصادف با عاشورا و تاسوعا بود و ما هم خونمون هیئت داشتیم مثل هر سال...❤️ دلم یجوری میشد با خودم هی میگفتم کاش الان خونه بودم تو هیئت شرکت میکردم.😔 رفتم پیش آقا حامد گفتم: فرمانده! من نمیتونم بمونم آروم و قرار ندارم😔 گفتن: چرا؟ گفتم: دلم میخواد برم هیئت و هر سال من اینروزا هیئت میرم. ایشون هم گفت کسی هست بجات باشه؟ گفتم: هیچکسی نیست.😔 گفت: به خاطر امام حسین و ارادتی که به ایشون دارم بهت مرخصی میدم.😊 گفتم: فرمانده اینجوری نمیشه😢 گفت: میشه😌 گفتم: کسی نیست جای من وایسته گفت: خودم هستم تو برو به مرادت برس من حلش میکنم ان شالله که یه روزی منم به مراد دلم برسم.😇💔 اونروز نفهمیدم منظورشون از مراد دل چیه بعد چند مدت که خدمتم تموم شد. خبر مجروح شدن و بعدش شهادت ایشون رو شنیدم فهمیدم که مراد دل ایشون شهادت در راه امام حسین و اهل بیت ایشان بود. #ادامه_دارد... #اختصاصی_کانال_آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت چهارم من افتخار داشتم پیش داداش حامد 15ماه سرب
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت پنجم تو سوریه که بودیم چند باری دیدمش،😍 خیلی روحیه خوب و پرنشاطی داشت، یه بار دیدم که تو حرم حضرت رقیه به زائرا چایی می ریزه رفتم کنارش، هم صحبت شدیم، گفت: فلانی من تا شهید نشم برنمیگردم. راوی همرزم شهید حامد جوانی #ادامه_دارد... #اختصاصی_کانال_آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت پنجم تو سوریه که بودیم چند باری دیدمش،😍 خیلی
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت ششم یکی از فرماندهان در سوریه نقل می کرد "هر چند حامد، 25 ساله بود اما بسیار شجاع و نترس بود💪 تنها نیرویی بود که می توانست مثل آچار فرانسه عمل کند؛ 🔧یعنی هم می توانست در توپخانه فعالیت کند و هم به صورت زمینی. کامیون را پر از مهمات می کرد و راه می افتاد، وقتی هم می گفتیم داعش در یک کیلومتری ماست، می گفت داعش چه کار می تواند بکند! 🚛🔥💥 فرماندهان رده بالا می گفتند حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود.😌✌️ همرزمانش می گفتند: اگر شنیدید هزار نفر داعش در لاذقیه به درک واصل شده اند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است. برای همین هم او را با موشک تاو ( موشک ضدتانک ) مورد اصابت قرار دادند #ادامه_دارد... #اختصاصی_کانال_آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت ششم یکی از فرماندهان در سوریه نقل می کرد "هر
💔 قسمت هشتم بعد هیئت طبق روال هر هفته اومد و گفت بیا بریم برسونمت.😊 تو راه، حرفهایی می گفت که مفهومش برام سخت بود. حتما از پروازش خبر داشت.... باورش برام سخت بود😔 وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم، دستاشو انداخت دورگردنم و گفت: نمی خوای برای آخرین بار خوب تماشام کنی؟😅 بعد هم رفت..... تاجایی که حتی پرنده ها هم توان رفتن رو ندارن.🕊 «جوان غیور تبریزی25ساله» لقبی بود که اهالی پایتخت بهش داده بودن و یکی از روزنامه های محلی هم گفته بود «اولین شهید دهه هفتادی ایران» . راوی: میر علی حامدی یکی از دوستان شهید ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت هشتم بعد هیئت طبق روال هر هفته اومد و گفت بی
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت نهم آخرهای فروردین نود و چهار، حامد با چند نفر دیگر از رفقایش برگه‌های اعزام‌شان را از لشکر عملیاتی عاشورا گرفتند و رفتند تهران که از آن‌جا اعزام شوند سوریه. بین آن‌ها فقط حامد بود که برای بار دوم اعزام می‌شد. وصیت‌نامه‌اش را که چند روز قبل نوشته بود را قبل رفتن داد به مادرش. حامد نگذاشته بود کسی از خانواده‌اش غیر امیر بیاید لشگر برای بدرقه. خانواده‌ی باقی رزمنده‌ها آمده بودند برای وداع. وقت رفتن که رسید، یکی یکی با همه‌ی بچه‌های لشگر که آمده بودند برای بدرقه‌شان روبوسی و خداحافظی کرد تا رسید به امیر. خیلی باهم ندار بودند. حامد هنوز نرفته، امیر دل‌تنگش شده بود. بغلش کرد. درِ گوشش گفت «من نیستم، مراقب علی آقا باشی ها!» علی را خیلی دوست داشت. خیلی... آن قدر که توی این یک ماه که از تولد علی می‌گذشت، بچه دائم توی بغل عمویش بود. دل‌تنگی، بغض امیر را شکست. دوست نداشت وقت خداحافظی برادرش را با اشک راهی کند. حامد را بوسید و خواست از بغلش بیرون بیاید. حامد گفت این طور خداحافظی نمی‌چسبد. بیا خوب همدیگر را بغل کنیم. شاید دیگر هم را ندیدیم... . و هم را محکم بغل کردند. 📚 بریده ای از کتاب «شبیه خودش» نوشته حسین شرفخانلو #شھیدحامدجوانی #کتاب_بخوانیم #آھ_اےشھادت... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت نهم آخرهای فروردین نود و چهار، حامد با چند نفر
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت دهم آرزو داشت که شهادتش همچو حضرت ابوالفضل باشد همین آرزو را با نقاشی در دفترچه جیبی خود که آغشته به خونش گشته و با آثار ترکش و .... به تصویر کشیده بود در لحظه شهادت این مدافع حرم دو چشم و دو دست، همچون مولایش از بین رفته بود....😭 اللهم الرزقنا... #شھیدحامدجوانی #آھ_اےشھادت... 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصےکانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت دهم آرزو داشت که شهادتش همچو حضرت ابوالفضل باش
💔 قسمت یازدهم پیش خودش گفت «مقدمه می‌چینم.»🤔 می‌گویم «غیرتم نمی‌کشد من باشم و حرم بی‌بی زینب را بکوبند.»☝️ یا می‌گویم «مگر این‌همه سال که نشسته‌ایم پای منبر و روضه گوش داده‌ایم، حسرت این را نخورده‌ایم که ای‌کاش ما هم روز عاشورا بودیم و از حرم امام شهیدمان دفاع می‌کردیم؟» یا می‌گویم «من که این‌همه سال برای اباالفضل گریه کرده‌ام و ادعای محبتش را داشته‌ام، الان زمانش رسیده که ببینم چند مرده حلاجم و چقدر جَنَمش دارم که مثل او بروم و سینه‌ام سپر حرم اهل بیت کنم؟»💪 بعد پیش خودش فکر کرد «گیریم همه‌ی این‌ها را هم توانستم بگویم.😔 شاید اصلا هیچ‌کدام از حرف‌هایم افاقه نکرد... بالاخره پدر و مادرند و دلشان نرم است؛ قسم‌شان می‌دهم.☝️ دست و پایشان را می‌بوسم که رضایت بدهند بروم... . ته‌ش بالاخره یک طوری می‌شود... .» پدر و مادر ولی راضی بودند برود برای دفاع از حرم... 📚شبیه خودش (بااندکی تغییر) ... .. 💕 @aah3noghte💕 ...
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_ڪوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت یازدهم پیش خودش گفت «مقدمه می‌چینم.»🤔 می‌گویم «غ
💔 قسمت دوازدهم همراه سیدمهدی رفتند بالای تپه‌ای که مشرف بود به روستا و با دوربین محل قبضه را شناسائی کردند. حامد قطب‌نما را از کوله‌اش درآورد و هدف را انداخت لای تیغه‌ی عمودی قطب‌نما و مسافت را تخمین زد. دفترچه‌اش را درآورد و عددهائی را رویش نوشت. بعد حاصل جمع و تفریق‌ها را که شده بود گرای محل استقرار قبضه‌ی مینی‌کاتیوشا، پشت بی‌سیم خواند برای آتش‌بار توپ‌خانه و چند ثانیه بعد... خانه و قبضه‌ی مینی‌کاتیوشا و چند نفری که کنار قبضه بودند، باهم رفتند هوا در همان شلیک اول.💥 ... ... 📚 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_ڪوتاھ_از_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت دوازدهم همراه سیدمهدی رفتند بالای تپه‌ای که مشرف
💔 قسمت سیزدهم پایانی... مادر نگاهش می‌کرد... زل زده بود به دست‌هایش.... چشم‌هایش شده بود عین کاسه‌ی خون. اشکی اما نمی‌ریخت... صدای حامد توی گوشش پیچیده بود و هی تصویر آن روز که نشسته بود توی ماشین، بغل دست حامد می‌آمد جلوی چشمش؛ +«باید یک قول سخت به‌م بدهی. قول بدهی که اگر شهید شدم، یا اگر زخمی شدم، یا حتی اگر برنگشتم، مثل حالایت نگذاری کسی اشکت را ببیند... .» صورتش را گذاشت روی صورت زخمی پسرش و گفت «أوزون آغ اُولسون بالا. أوزومی آغ ائله دین خانیم زینبین یانین‌دا... »* مادر نگاهش می‌کرد.... بدون ریختن حتی یک قطره اشڪ... *روت سفید باشه پسرم رو سفیدم کردی پیش خانم زینب ... ... 💕 @aah3noghte💕 ...