شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۴ ولی بچه ها... من اگه زندان هم میرفتم رسالتمو تو همون زندان ادا
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۵
بعد از توبه کردنم زمین زیاد خوردم اما پا میشدم و ادامه میدادم و درس میگرفتم.. عذاب وجدان خودمو با یاد خدا آروم میکردم.
کلا یاد خدا وجدانمو ساکت میکنه و باعث میشه با آرامش بیشتری به سمت جلو حرکت کنم.
خدارو شکر تموم آثار گناه از چهره و صورتم پاک شده و نوع ادبیاتم و حرف زدنم و نگرشم زمین تا آسمون تغییر کرده.
#حق الناس تا خرخره دارم. اما یه چیزایی هست با خدا طی کردم...در کل رابطه من با خدا یکم متفاوته...
شاید شما نتونید زیاد درک کنید، ولی کال منو خدا یه رابطه دیگه ای با هم داریم.
اما خیلی از حق الناس هامو جبران کردم و دارم میکنم.
بزرگترین دلیل انگیزمم فقط و فقط جبران گذشتمه.
همین.اندازه تار موهاتون خدا میتونست مچمو بگیره اما ... دستمو گرفت...
#خیلی_نامردیه با این خدا رفیق نشی. دلیل اصلی اینکه خدا منو برگردوند صداقتم بود. آدمی ام که #به_خودم_دروغ_نمیگم.
حرف پایانیم تو این فصل :
جهنمم برم به خودم افتخار میکنم.... مهم نیست.
مهم اینه کم نذاشتم.
هر چند میدونم خدا اون دنیا خیلی بهم حال میده...
#پایان_مقدمه
#فصل_اول (دستان خدا)
سلام
به این فصل خوش اومدی
بذار ادامه ماجرارو بهت بگم...
وقتی پلیس نتونست مدرکی ازم پیدا کنه موقتا قانع شدن منو با سند آزاد کنن تا اگه مدرکی به دست آوردن دوباره بیان دستگیر م کنن.
بخاطر همین بابام از گرگان اومد اراک تا سند خونه داییم رو بذاره تا موقتا بیام بیرون.
بابام کلا آدم بی خیالیه اما یه چیزی که خیلی برام عجیب بود همین قضیه بود که وقتی اومد سند گذاشت تا آزادم کنه اصلا هیچی بهم نگفت.
من انتظار داشتم بزنه تو گوشم و سرویسم کنه اما از بس استرس داشت کل صورتش پف کرده بود و شبشم همش میگفت رضا تو بازداشتگاه چجوری سر میکنه؟ اخه گرماییه و اونجا براش کولر
نمیزنن!!!
یکی از دلایلی که بابام هیچی بهم نگفت میدونی چی بود؟
به نظرم دلیلش این بود که خودشم درک درستی از این محیط ها داشت.
بابام سه سال اسیر بود و تو بغداد اسیر صدام حسین بود.
بخاطر همین وقتی فهمید یه همچین اتفاقی برام افتاده انگاری یاد اسارت خودش افتاده بود.
خلاصه بعد کیلومتر ها رانندگی ر سیدیم خونه و من بلافاصله رفتم تو اتاقم.
کلا هیشکی نمیدونست چکار کردم فقط میدونستن یه چیزی شده که من گرفتار شدم.
از اونجا بود که من شروع کردم به پوست اندازی.
تو کما رفته بودم انگار... کلا هنگ بودم...
یه حس خالی شدن داشتم. انگاری دیگه هیچی برام مهم نبود.
ساعت ها می نشستم و یه گوشه اتاق رو نگاه میکردم.
تموم خط هامو شکونده بودم و رسما با همه کس و همه چی کات کرده بودم.
منی که همش با ماشین بیرون بودم و فوق العاده رفیق باز بودم اما یهو احساس بی میلی به همه چیز و همه کس پیدا کردم.
تنها چیزی که دوست داشتم این بود که یکی برام از خدا بگه.
دوست داشتم از خدا بشنوم.
همش تو گوگل سرچ میزدم خدا کجاست؟
خدا چکار میکنه؟
خدارو کی درست کرده؟
خدا چیه؟
خدارو کی افرید خدا مال کجاست؟
خدا مال کیاست؟
#همه_چیم_شده_بود_خدا...
حس کردم ته خطم...شایدم پایین تر از ته خط.
هیچی برام مهم نبود.
همه میگفتن رضا بیا بیرون میگفتم نمیام.
تو اتاقم بودم و اصلا بیرون نمیرفتم.
برام وقت روانشناس گرفتن اما گفتم نمیام.
هیچی برام مهم نبود.
دم پنجره می نشستم به آسمون نگاه میکردم و بالای پنج ساعت بهش خیره
میشدم.
این اتفاقات بین تاریخ ۲۱ مرداد تا ۳۰ مرداد سال ۱۳۹۳ رخ داده بود...
دستنوشته های #داداش_رضا
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع