شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت103 کمیل زمزم
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت104 تندتند نفس میزند؛ ترسیده؛ نمیدانم از من، از آن مرد یا از عاقبت خودش؟ چندبار به صورتم میزند. صدایش میلرزد: سیدحیدر... عجز در صدایش میدوَد. انگار میخواهد از من خواهش کند از این موقعیت نجاتش بدهم. انگار میخواهد بگوید: بیدار شو، غلط کردم!🙁 شاید هم من زیادی خوشبینم. شاید اصلا پشیمان نشده. محکمتر میزند به صورتم.🙄 باز هم چشمانم را بسته نگه میدارم. چند لحظه بعد، یقهام را میگیرد و از زمین جدایم میکند. سرگیجهام شدیدتر میشود. همه دنیا دور سرم میچرخد؛ تا سرحد جنون. ای خدا لعنتت کند سعد! من را به دیوار تکیه میدهد و دوباره به صورتم میزند. این بار صدایش بلند، لرزان و خشمگین است: أيقظ سیدحیدر! (بلند شو سیدحیدر!) دیگر بس است. چشمانم را باز میکنم، درد میگیرند. زیرزمین دارد میچرخد. دوباره چشمانم را میبندم و روی هم فشار میدهم. حالت تهوع دوباره سراغم میآید. سعد چانهام را میگیرد و تکان میدهد: شوف! شوفنی! (ببین! منو نگاه کن!) به سختی چشمانم را باز میکنم. سعد سریع نگاهش را میدزدد. نمیتوانم چشمانم را باز نگه دارم. سرم درد میکند و گیج میرود. میپرسد: اتسمعنی؟(صدامو میشنوی؟) نفس عمیقی میکشم و آرام میگویم: ای...(آره.) چانهام را رها میکند و از جایش بلند میشود. دوباره کلافه قدم میزند. سرم را به دیوار تکیه میدهم تا آرام بگیرد. هرچند جواب سوالم را میدانم، باز هم آن را از سعد میپرسم: لما أحضرتني إهنا؟ (چرا منو آوردی اینجا؟) سعد جواب نمیدهد. عصبانی است. دوباره سوالم را میپرسم. سعد برمیگردد و داد میزند: اخرس!(خفه شو!) صدایش در زیرزمین میپیچد. سعد پیشانیاش را با دست میپوشاند و دست به کمر میزند. انگار پشیمان است. میگویم: لما بعتني؟ بأی ثمن؟ (چرا من رو فروختی؟ به چه قیمتی؟) جواب نمیدهد، تندتند نفس میکشد. بعد برمیگردد و بدون این که به چشمانم نگاه کند میگوید: ما عندک خيار. قل ما يطلبونه منك. (چارهای نداری. هرچی میخوان بهشون بگو.) چه پیشنهاد فوقالعادهای! به ذهن خودم نرسیده بود!😏 کمیل هم مثل من پوزخند میزند و میگوید: این یارو با خودش چی فکر کرده؟ خیلی دلش خوشه انگار! باید مطمئن شوم سعد از هویت من خبر ندارد و لو نرفتهام. برای همین میپرسم: لما تعتقد أن عندی معلومات مهمة؟ (چرا فکر میکنی من اطلاعات مهم دارم؟) یک گوشه مینشیند و سرش را به دیوار تکیه میدهد. دستش را میگذارد روی پیشانیاش: علي إحضار أحدكم. لافرق بينك و بين عابس.(من باید یکی از شما رو میآوردم. تو و عابس فرقی ندارین.) نفس راحتی میکشم. دستور داشته یک نیروی دانهدرشت ایرانی بیاورد و این سعادت قسمت من شده؛ اما از اول هدفش نبودهام و هنوز نمیداند من نیروی اطلاعاتم. حامد را هم #نماز نجاتش داد. اگر درحال نماز نبود حتماً جلوتر از من میرفت و گیر میافتاد. سرگیجهام کمی بهتر است. چشمانم را دوباره میبندم و در ذهنم آموزشهای ضدشکنجهای که دیدهام را مرور میکنم. بچهها تا الان حتماً فهمیدهاند بلایی سرم آمده و دارند دنبالم میگردند. ناگاه سوالی در ذهنم جرقه میزند: وین انا؟ (من کجام؟) سعد ساکت است. دوباره سوالم را تکرار میکنم و باز هم پاسخ نمیگیرم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞