eitaa logo
شهید شو 🌷
4.6هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت103 کمیل زمزم
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



تندتند نفس می‌زند؛ ترسیده؛ نمی‌دانم از من، از آن مرد یا از عاقبت خودش؟
چندبار به صورتم می‌زند. صدایش می‌لرزد:
سیدحیدر...

عجز در صدایش می‌دوَد. انگار می‌خواهد از من خواهش کند از این موقعیت نجاتش بدهم. انگار می‌خواهد بگوید: بیدار شو، غلط کردم!🙁

شاید هم من زیادی خوش‌بینم. شاید اصلا پشیمان نشده. محکم‌تر می‌زند به صورتم.🙄

باز هم چشمانم را بسته نگه می‌دارم. چند لحظه بعد، یقه‌ام را می‌گیرد و از زمین جدایم می‌کند.

سرگیجه‌ام شدیدتر می‌شود. همه دنیا دور سرم می‌چرخد؛ تا سرحد جنون.
ای خدا لعنتت کند سعد!

من را به دیوار تکیه می‌دهد و دوباره به صورتم می‌زند. این بار صدایش بلند، لرزان و خشمگین است:
أيقظ سیدحیدر! (بلند شو سیدحیدر!)

دیگر بس است. چشمانم را باز می‌کنم، درد می‌گیرند. زیرزمین دارد می‌چرخد.

دوباره چشمانم را می‌بندم و روی هم فشار می‌دهم. حالت تهوع دوباره سراغم می‌آید.

سعد چانه‌ام را می‌گیرد و تکان می‌دهد:
شوف! شوفنی! (ببین! منو نگاه کن!)

به سختی چشمانم را باز می‌کنم. سعد سریع نگاهش را می‌دزدد.

نمی‌توانم چشمانم را باز نگه دارم. سرم درد می‌کند و گیج می‌رود.

می‌پرسد:
اتسمعنی؟(صدامو می‌شنوی؟)

نفس عمیقی می‌کشم و آرام می‌گویم:
ای...(آره.)

چانه‌ام را رها می‌کند و از جایش بلند می‌شود. دوباره کلافه قدم می‌زند.
سرم را به دیوار تکیه می‌دهم تا آرام بگیرد.

هرچند جواب سوالم را می‌دانم، باز هم آن را از سعد می‌پرسم:
لما أحضرتني إهنا؟ (چرا منو آوردی این‌جا؟)

سعد جواب نمی‌دهد. عصبانی است. دوباره سوالم را می‌پرسم. سعد برمی‌گردد و داد می‌زند:
اخرس!(خفه شو!)

صدایش در زیرزمین می‌پیچد. سعد پیشانی‌اش را با دست می‌پوشاند و دست به کمر می‌زند.

انگار پشیمان است. می‌گویم:
لما بعتني؟ بأی ثمن؟ (چرا من رو فروختی؟ به چه قیمتی؟)

جواب نمی‌دهد، تندتند نفس می‌کشد. بعد برمی‌گردد و بدون این که به چشمانم نگاه کند می‌گوید:
ما عندک خيار. قل ما يطلبونه منك. (چاره‌ای نداری. هرچی می‌خوان بهشون بگو.)

چه پیشنهاد فوق‌العاده‌ای! به ذهن خودم نرسیده بود!😏

 کمیل هم مثل من پوزخند می‌زند و می‌گوید:
این یارو با خودش چی فکر کرده؟ خیلی دلش خوشه انگار!

باید مطمئن شوم سعد از هویت من خبر ندارد و لو نرفته‌ام.
برای همین می‌پرسم:
لما تعتقد أن عندی معلومات مهمة؟ (چرا فکر می‌کنی من اطلاعات مهم دارم؟)

یک گوشه می‌نشیند و سرش را به دیوار تکیه می‌دهد. دستش را می‌گذارد روی پیشانی‌اش:
علي إحضار أحدكم. لافرق بينك و بين عابس.(من باید یکی از شما رو می‌آوردم. تو و عابس فرقی ندارین.)

نفس راحتی می‌کشم.

دستور داشته یک نیروی دانه‌درشت ایرانی بیاورد و این سعادت قسمت من شده؛ اما از اول هدفش نبوده‌ام و هنوز نمی‌داند من نیروی اطلاعاتم.

حامد را هم  نجاتش داد. اگر درحال نماز نبود حتماً جلوتر از من می‌رفت و گیر می‌افتاد.

سرگیجه‌ام کمی بهتر است. چشمانم را دوباره می‌بندم و در ذهنم آموزش‌های ضدشکنجه‌ای که دیده‌ام را مرور می‌کنم.

بچه‌ها تا الان حتماً فهمیده‌اند بلایی سرم آمده و دارند دنبالم می‌گردند.

ناگاه سوالی در ذهنم جرقه می‌زند:
وین انا؟ (من کجام؟)

سعد ساکت است. دوباره سوالم را تکرار می‌کنم و باز هم پاسخ نمی‌گیرم.


...
...



💞 @aah3noghte💞