شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت109 میخواهم
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت110 حامد با دیدن من لبخند میزند: سلام پهلوون! خوبی؟ سعی میکنم لبخند بزنم؛ یک لبخند کج و کوله و صدای نخراشیدهای که از گلویم خارج میشود: سلام! به حاج رسول اشاره میکند و میگوید: ایشون مثل این که باهات کار داشتن. میشناسیشون؟ با حرکت سر، تایید میکنم. حاج رسول میگوید: اصلا نمیتونه منو نشناسه. چون عامل نصف دردسرهاش منم! دوباره همان لبخند کج و کوله؛ اما عمیقتر. حاج رسول و حامد میخندند. حامد میداند باید من و حاجی را تنها بگذارد. جلو میآید، خم میشود و پیشانیام را میبوسد. زمزمه میکند: زود خوب شو! بوسهاش من را یاد کمیل میاندازد. از اتاق بیرون میرود و من میمانم و حاج رسول. حاجی صندلیِ کنار تخت را جلو میکشد و روی آن مینشیند. چند ثانیه نگاهم میکند و میگوید: تا خبرش رو شنیدم خودم رو رسوندم سوریه. دونفرشون که مُرده بودن، فقط یکیشون رو زنده دستگیر کردیم. نفس عمیقی میکشم. منتظر نگاهش میکنم. ادامه میدهد: من اول احتمال دادم شناسایی شده باشی؛ ولی خوشبختانه شناسایی نشدی. دوست دارم بگویم زحمت کشیدی حاج آقا، این را که خودم هم فهمیدم! منتظر میشوم حرفش را بزند: بیشتر احتیاط کن عباس. این بار خدا بهت رحم کرد؛ ولی اگه شناسایی شده بودی معلوم نبود چی میشد. خیره میشوم به سقف. دیگر میخواهد چه بشود؟ بیخیال. لبخند بیجانی میزنم و میگویم: ببخشید شمام اذیت شدید. لبخند میزند و دستش را میگذارد سر شانهام: سالها طول میکشه تا نیروهایی مثل تو تربیت بشن. از دست دادن نیروی انسانی خوب، خسارتش از هزارجور تسلیحات و تجهیزات بدتره. مواظب خودت باش. فقط بحث جون خودت مطرح نیست. میفهمی که؟ سرم را تکان میدهم. میگوید: حالت بهتره؟ درد که نداری؟ زخم بازویم درد میکند؛ اما مشکل دیگری ندارم بجز احساس ضعف. میگویم: خوبم. و سر میچرخانم به سمت بازویم که باندپیچی شده است. کمی تنهام را بالا میکشم و میپرسم: الان کجام؟ -تدمر. السعن دیگه برات امن نبود. -خانوادهم میدونن چی شده؟ حاج رسول قدم میزند به سمت پنجره و میگوید: پدرت تماس گرفت گفت سه چهار روزه ازت خبر نداره. منم گفتم حالت خوبه و نمیتونی فعلا تماس بگیری. نفس راحتی میکشم. خوب شد پدر و مادر نفهمیدند. سوال دیگری میپرسم: چطور پیدام کردین؟ برمیگردد به سمت من و شانه بالا میاندازد: اینو باید از رفیقت حامد بپرسی. بچه زرنگیه، همون شب حدس زده ممکنه اتفاقی برات بیفته. برای همین زود به فکر افتاده که پیدات کنه و دستور داده خروجیهای شهر رو ببندن. اگه دیرتر اقدام میکرد، احتمالاً میبردنت مناطق تحت تصرفشون و الان داشتیم فیلم اعدام شدنت رو توی اینترنت میدیدیم. خودم هم خیلی به این فکر کردم. به این که چطور اعدامم میکنند؟ دیر یا زود؟ آن لحظه در چه حالیام؟ اصلا تحملش را دارم؟ نفسم را بیرون میدهم. فعلاً که از بیخ گوشم رد شد. حاج رسول بالای تختم میایستد و میگوید: من باید برم ایران؛ فقط میخواستم مطمئن بشم لو نرفته باشی. مواظب خودت باش، بیشتر احتیاط کن. دستی میان موهایم میکشد. پدرانه نگاهم میکند؛ با محبتی که هیچوقت در چشمانش ندیده بودم. یاد حاج حسین میافتم. میگوید: فعلاً خیال شهادت به سرت نزنه، زوده. سعی میکنم بخندم؛ اما بغض گلویم را میگیرد. خستهام. دلم برای کمیل تنگ شده است؛ برای مطهره، برای حاج حسین. برای رفقای شهیدم. میگویم: فکر شهادت همش توی سرمه، چون اگه شهید نشم میمیرم. حاج رسول تلخ میخندد و سرم را نوازش میکند و میرود. هنوز خیرهام به در اتاق و رفت و آمدهای گاه و بیگاه مردم و پزشکها و پرستارها. پلکهایم دارند روی هم میروند که حامد را در چارچوب در میبینم. مثل همیشه چهرهاش خسته است و خندان. چشمانش هم مثل همیشه از بیخوابی قرمزند. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞