eitaa logo
شهید شو 🌷
4.6هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت115 - پشت
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



سیاوش دراز می‌کشد روی خاکریز و خیره می‌شود به آسمان:
- من نمی‌دونم با چه عقلی فکر می‌کنن اگه ما و خودشونو با هم بترکونن می‌رن بهشت؟😅

هرچه دقت می‌کنم، ترسی در چهره‌اش نمی‌بینم. می‌گویم:
- نمی‌ترسی؟

سرش را می‌چرخاند به سمتم و چشمک می‌زند:
- از پسشون برمیایم.😉

زمزمه می‌کنم:
- ان‌شاءالله.

اذان صبح را که می‌گویند، با سیاوش نوبتی نماز می‌خوانیم. ساعت چهار صبح است و بقیه هم کم‌کم بیدار شده‌اند.

نماز خوانده و نخوانده روی خاکریز دراز می‌کشم و با دوربین، دشت مقابلمان را از نظر می‌گذرانم. چشمانم از بی‌خوابی می‌سوزد.

ناگاه در سطح دشت، یک ماشین را می‌بینم که با تمام سرعتش به سمت‌مان می‌آید و از پشت سرش خاک بلند شده.

با کمی دقت، می‌توانم بفهمم بدنه ماشین زرهی ست و این سرعت سرسام‌آور و دیوانه‌وارش یعنی قصد عملیات انتحاری دارد.🙄

نامردها می‌خواهند قبل از حمله، با یک عملیات انتحاری حسابی از ما تلفات بگیرند و سردرگممان کنند.

تمام قدرتم را در حنجره‌ام می‌ریزم و داد می‌کشم:
- انتحاری! انتحاری!

پایگاه بهم می‌ریزد. نیروها سردرگم و خواب‌آلودند. حسین قمی را می‌بینم که میان نیروها ایستاده و سعی دارد مدیریت‌شان کند.

سیاوش که تا الان کنار من نشسته بود، با شنیدن فریاد من سریع موشک آرپی‌جی را روی لانچر می‌بندد.

صدایم را بلند می‌کنم تا در میان هیاهو، به سیاوش برسد:
- چکار می‌کنی؟ فرار کن!

سیاوش موشک را روی لانچر محکم می‌کند و می‌گوید: 
- فاصله این انتحاری کوفتی چقدره؟

دوباره دوربین را مقابل چشمانم می‌گیرم و از روی مدار مدرج دوربین، می‌توانم فاصله را حدود چهارصد متر تخمین بزنم. 

داد می‌زنم: نمی‌شه سیاوش! از این فاصله نمی‌تونی بزنیش!

و در ذهنم محاسبه می‌کنم که موشک آرپی‌جی فقط تا صدمتر می‌تواند آتش دقیقی داشته باشد و در فاصله سیصد، چهارصدمتری، احتمال برخوردش به هدف حدوداً بیست درصد است.

سیاوش روی خاکریز زانو می‌زند؛ انگار حرفم را نشنیده. دارد با خودش چیزی را زمزمه می‌کند:
- نامردِ ضعیف‌کُش!

نگاهم برمی‌گردد به سمت بچه‌های پایگاه که با کمک فرماندهی ، خودشان را پیدا کرده‌اند و آماده تخلیه پایگاهند.

یکی دو نفر از بچه‌ها خودشان را می‌رسانند به خاکریز و شروع می‌کنند به تیراندازی؛ هرچند می‌دانم فایده ندارد و گلوله‌هایشان به بدنه زرهی انتحاری نفوذ نمی‌کند.

تنها چیزی که می‌تواند جواب بدهد، همین موشک آرپی‌جی ست که قابلیت نفوذ به زره را دارد؛ که از این فاصله امید چندانی به برخورد با هدفش نیست.

از پشت دوربین، انتحاری را می‌بینم که در دل صحرا می‌تازد و حالا به سیصد متری پایگاه رسیده است.


...
...



💞 @aah3noghte💞