شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت125 پوریا چش
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت126 وقتی کوچکترین تکانی به قفسه سینهام میدهم، درد با تمام قدرت در بدنم پخش میشود. از میان دندانهای به هم قفل شدهام، فقط یک جمله درمیآید و چندبار تکرار میشود: - یا مولاتی فاطمه #اغیثینی... سرم را به بالشت فشار میدهم. دوست دارم بمیرم از شدت درد. صدای ساییده شدن دندانهایم روی هم را میشنوم. دوباره دست مطهره روی سرم قرار میگیرد. ملتمسانه نگاهش میکنم؛ اما صدایم در نمیآید. دوست دارم بگویم من را ببر پیش خودت. دوست دارم بگویم دیگر تحمل ندارم؛ اما نمیگویم یعنی نمیتوانم. دستش را گذاشته روی پیشانیام و موهایم را از روی پیشانیام کنار میزند. دارم بیهوش میشوم. دیگر تاب بیدار ماندن ندارم. چشمانم تار شده است؛ میبندمشان. دستم را روی جای ترکش میگذارم. میسوزد. ملافه زیر دستم مچاله میشود. از میان چشمان نیمهبازم، پرستاری را میبینم که وارد اتاق میشود؛ نمیشناسمش. هیچکس را در این بیمارستان نمیشناسم. ماسک زده است و اصلا صورتش را نمیبینم. پرستار دارد چیزی را از روی ترالی کنار دستش برمیدارد؛ اما دقیقا نمیفهمم چکار میکند. تصویر مبهمی از پرستار میبینم که دارد با سرنگ، چیزی را داخل سرمم میریزد. مسکن است یا دارو؟ نمیدانم. در چشم بهم زدنی پرستار میرود. از بیرون اتاق صدای گفت و گوی مردم را میشنوم و بلندگوی بیمارستان که هربار به زبان عربی کسی را صدا میزند. مطهره با نگرانی نگاهم میکند؛ آرامش قبل را ندارد. چشم میدوزم به قطرهقطرهای که داخل محفظه قطره میچکد. ترکش دارد با دیواره ریهام میجنگد. یاد پدر میافتم و ترکشهای ریز و درشتی که در بدنش جا مانده بود. سر تا پایش پر بود از ترکش. یکی از همان ترکشهای لعنتی به نخاعش زد تا برای همیشه ویلچرنشین شود. چندبار مثل الان من مُرد و زنده شد؟ من با یک ترکش به این حال افتادهام؛ اگر بخواهم دردی که پدر کشید را تخمین بزنم، باید درد الانم را ضرب در تعداد ترکشها کنم یا به توان تعداد ترکشها برسانم؟ پدر هیچوقت گله نمیکرد؛ هیچوقت نمیگفت آخ. الان زشت نیست من برای یک ترکش بخواهم ناله کنم؟ کمکم احساس سبکی میکنم؛ احساس بیحسی. پلکهایم سنگین شدهاند. پس داروی داخل سرم مسکن بوده... دردم کمرنگ میشود و صداها و تصاویر محو. انگار در زمین و هوا شناورم. نفس راحتی میکشم؛ بدون درد. تنها چیزی که واضح آن را میبینم، چهره مطهره است که بالای سرم ایستاده. من حالم خوب است؛ از همیشه خوبتر. پس چرا در چشمان مطهره نگرانی موج میزند؟ بیمارستان میچرخد، تخت میچرخد، من میچرخم. فقط مطهره در مرکز دیدم ثابت مانده است؛ اما مطهره هم محو میشود و هیچ نمیماند جز تاریکی و سکوت. * نه سرما را حس میکنم، نه گرما را و نه درد را. از یک پر کاه هم سبکترم. خوبم؛ آرامم. از همه غمها و پریشانیها خلاص شدهام. خوبِ خوبم. اگر هزاران سال هم بگذرد، من باز هم دوست دارم در همین حال بمانم. خلسه شیرین و لذتآوری ست. پرچم به نرمی روی گنبد میرقصد؛ روی گنبد طلایی زینبیه. چقدر دلم لک میزد برای زیارت اینجا. انقدر دلم تنگ شده بود که حتی بدنم را هم روی تخت جا گذاشتم. کمیل راست میگفت. بدن زخمی میشود، استخوانهایش خرد میشود، میسوزد، خاکستر میشود؛ اما خودِ آدم هیچ آسیبی نمیبیند. و چه لذتبخش است این که مجبور نباشی یک بدن سنگین و محدود را دنبال خودت به این سو و آن سو بکشی! از تمام نقصها رها شدهام. دیگر نه تشنه میشوم نه گرسنه. نه درد میکشم و نه خستگی را میفهمم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞