شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت140 حامد دهان
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت141 باز هم سکوت میانمان حاکم میشود. راننده انتحاری به سختی از خندق بیرون میآید؛ اما قبل از این که تکانی بخورد و حتی سرش را بالا بیاورد، کنار پایش را به رگبار میبندم. با صدای بلند و پشت سر هم شلیک گلوله، از جا میپرد و فریاد میزند. رگبار را تمام میکنم و بلند میگویم: - أنت تحت حصارنا. ضع يديك على رأسك. (توی محاصره ما هستی. دستتو بذار روی سرت!) حامد هم برای تکمیل این عملیات روانی به کمکم میآید و کنار پای دیگر راننده رگبار میگیرد. راننده پایش را بلند میکند و درحالی که در خودش جمع شده، به اطراف نگاه میکند. بعد با ترس و تردید دستش را روی سرش میگذارد. حامد داد میزند: - اخلع ملابسك! مرد چند ثانیه با بهت و تردید خیره میشود به خاکریز؛ جایی که گمان میکند صدای ما را از آنجا میشنود. میخواهد به سمت خاکریز بیاید که حامد با یک خط آتش متوقفش میکند. بلندتر و خشمگینتر داد میکشم: - یالا! اخلع ملابسک! و یک رگبار دیگر مهمانش میکنم. چند قدم عقب میرود و از ترس عربده میکشد. عجب انتحاری جان بر کفی! با همین شجاعتش میخواست ما را بکشد و خودش را بیندازد در آغوش حوریهای بهشتی؟!😏 دستش را بالا میگیرد و نفس میزند. بعد با تردید، دکمههای پیراهنش را باز میکند. پیراهن مشکی گشادش را که از تن در میآورد، برجستگی و سیمهای رنگارنگ #جلیقه_انفجاریاش پیدا میشوند. نفس عمیقی میکشم و صدایم را بالا میبرم: - اخلع قمیصک وإلا سأفجرك هناك. (جلیقهت رو دربیار وگرنه همونجا منفجرت میکنم!) باز هم خیره میشود به خاکریز. تعللش را که میبینم، خشاب را جلوی پایش خالی میکنم: - إن أطلقت عليك ستنفجر. یالا! (اگه بهت شلیک کنم منفجر میشی. زود باش!) دستش میرود به سمت جلیقه انتحاری. چشمانم را میبندم و به حامد میگویم: - یه خشاب پر بهم بده! حامد خشاب را کف دستم میگذارد. منتظرم راننده خودش را منفجر کند تا حداقل اسیر نشود؛ اما صدای انفجار نمیشنوم. انگار دارد با خودش فکر میکند بدون کشتن ما، مُردن برایش نمیصرفد! چشم که باز میکنم، جلیقه انتحاری را در آورده و انداخته روی زمین. تمام لباسهایش را بجز لباسهای زیرش درمیآورد تا مطمئن شویم خطری ندارد. حامد میگوید: - ارفع یدک و تقدم. (دستتو ببر بالا و بیا جلو.) مرد قدمی به جلو برمیدارد. از پشت خاکریز بیرون میآیم و به سمت مرد میروم. پشت سرش قرار میگیرم و درحالی که با فشار اسلحه به سمت جلو هلش میدهم، به حامد میگویم: - به بچههای تخریب بگو بیان ماشین و جلیقهش رو بررسی کنن. لباسهاش رو هم بررسی کن، اگه مشکلی نداشت بیار که بپوشه. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞