شهید شو 🌷
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت148 هیچکس نم
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت149 با این که تابلو کج شده و در آستانه سقوط است و چند رد گلوله روی کلماتش خورده، باز هم با دیدنش قوت قلب میگیرم. چشم بر هم میگذارم و زیر لب میگویم: یا خدیجه الکبری... و به بشیر و رستم علامت میدهم که هر یک، یکی از داعشیهایی که در میدان هست را بزند و اگر موفق به زدنشان نشدیم، فرار کنند و بدون من برگردند. صدایی از درونم فریاد میزند که: - مطمئنی اگه اسیر شدی عملیات بشیر و رستم رو لو نمیدی؟ و سریع به این صدا جواب میدهم: - من اسیر نمیشم. میمیرم ولی اسیر نمیشم! همزمان که به بشیر و رستم نگاه میکنم، سوپرسور را روی اسلحهام میبندم. بشیر و رستم هم همین کار را میکنند و در پناه دیوارهای خرابه موقعیت میگیرند. من هم، پشت ماشین سوختهای موقعیت میگیرم. یکی از داعشیها بالای سر آن دو زن قدم میزند و سرشان داد میکشد؛ دیگری هم مقابل زنها ایستاده و لوله اسلحه را زیر چانهشان گذاشته تا صورتشان را ببیند. دیگری هم دور میدان قدم میزند. تیراندازیام همیشه خوب بوده؛ اما میدانم در این موقعیت، غیر از هدفگیری دقیق، هماهنگی و سرعت عمل هم لازم است. نفس عمیقی میکشم و به بشیر و رستم میگویم هر یک کدام را بزنند. خودم هم آن ماموری را هدف میگیرم که مقابل خانمها ایستاده است. تنفسم را منظم میکنم و جلوی لرزش دستم را میگیرم. انگشتم را روی ماشه میگذارم و دست دیگرم را بالا میبرم تا به بشیر و رستم علامت دهم. زیر لب بسم الله میگویم. جمله حاج حسین در ذهنم جان میگیرد: - با چشمات نشونهگیری نکن، با دستات هم شلیک نکن! دستتو بذار توی دست صاحبش. بذار اون نشونه بگیره! آرام زمزمه میکنم همان ذکر راهگشای همیشگی را: - یا مولاتی فاطمه اغیثینی... دستم را بالا میبرم و به رستم و بشیر علامت میدهم که بزنند و خودم هم کمی انگشت را روی ماشه میلغزانم. مردی که هدف گرفته بودم، بیحرکت میافتد روی زمین و تکان نخوردنش کمی امیدوارم میکند که احتمالا مُرده. دو داعشی دیگر هم روی زمین افتادهاند؛ اما یک نفرشان کمی تکان میخورد. با دست به رستم و بشیر علامت ایست میدهم تا دیگر شلیک نکنند. دوباره به میدان و خیابانهای اطرافش نگاه میکنم؛ خبری نیست. نه صدایی، نه حرکتی و نه نوری. حتی دو خانمی که پایین چوبه دار نشستهاند هم از شوک این اتفاق در سکوت مطلق فرو رفتهاند و با ترس به اطرافشان خیرهاند. هم را در آغوش گرفتهاند و میلرزند؛ بیصدا. چفیه را روی صورتم میبندم و با احتیاط از کمینم بیرون میآیم. اول از همه، بالای سر مردی میروم که از تکان خوردنش پیداست هنوز زنده است. تیر به سینهاش خورده. با لگد اسلحهاش را دور میکنم، مینشینم و سرم را نزدیک گوشش میبرم: - شو کلمه المرور؟(اسم رمز شب چیه؟) - انت مین؟(تو کی هستی؟) - عزرائیل! تقلا میکند از جا بلند شود؛ اما با فشار اسلحه روی پیشانیاش، مانعش میشوم و سوالم را تکرار میکنم. چندبار سرفه میکند. میدانم زنده نمیماند و فرصت زیادی ندارم. چانهاش را میگیرم و تکان میدهم: - شو کلمه المرور؟ دهانش را برای گفتن حرفی باز میکند؛ اما بجز لختههای خون چیزی از دهانش بیرون نمیریزد. هوا را محکم به گلو میکشد و نفس بعدیاش بالا نمیآید. چشمانش خیره به من باز میمانند و خلاص. از این که رمز شب را نفهمیدهایم لجم میگیرد. اگر میفهمیدیم کارمان خیلی راه میافتاد. برمیگردم و به اطراف نگاه میکنم؛ خبری نیست. آن دو زن وحشتزده به من نگاه میکنند؛ علتش هم واضح است. توقع ندارید که برای نفوذ به مناطق تحت تصرف داعش، شبیه نیروهای ایرانی لباس بپوشیم؟!😅 قبل از هرکاری، انگشت روی لبهایم میگذارم که یعنی ساکت. به بشیر و رستم علامت میدهم که بیرون بیایند. نبض دو داعشی دیگر را چک میکنم که دیگر نمیزند. چیزی از وحشت و لرزش زنها کم نشده است. احتمالا فکر میکنند ما هممسلکهای همین داعشیها هستیم که به طمع لقمه چرب و نرم، رفیقهایمان را کشتهایم.😏 به بشیر و رستم میگویم جنازه داعشیها را جایی میان یکی از خانههای مخروبه پنهان کنند. یکی از داعشیها بیسیم داشت که حالا مال من میشود. مقابل زنها مینشینم. میترسند و خودشان را روی زمین عقب میکشند. کف دو دستم را به سمتشان میگیرم و میگویم: - اهدئي، لا أريد أن أزعجكن. (آروم باشید. نمیخوام اذیتتون کنم.) یک نفرشان که فکر کنم از دیگری بزرگتر است، چندبار دهانش را برای گفتن کلماتی باز میکند؛ اما هنوز از ترس نمیتواند حرف بزند. میگویم: - لازم الهروب والاختباء. مفهوم؟(باید فرار کنید و پنهان بشید. فهمیدید؟) تندتند سرشان را تکان میدهند و هم را در آغوش میگیرند. به سختی از جا بلند میشوند و نگاهی به جنازه مرد بالای چوبه دار میاندازند. من هم همراهشان بلند میشوم