شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت155 آرام و ترس
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت156 به حامد میگویم: چیزی برای خوردن داری؟ این بنده خدا الان غش میکنه! حامد با چشم به داشبورد اشاره میکند: ببین اون تو چیزی هست یا نه. از داخل داشبورد، یک بسته بیسکوییت پیدا میکنم و نفس راحتی میکشم. یک بیسکوییت از آن بیرون میآورم و به عقب میچرخم. بیسکوییت را توی دستان پیرمرد میگذارم و میگویم: اتفضل... بسکویت! (بفرمایید، بیسکوییته!) پیرمرد با دستان بسته و لرزانش بیسکوییت را لمس میکند و بعد آن را از دستم میقاپد. تمام حواسش معطوف میشود به خوردن بیسکوییت؛ انگار تمام دنیا را به او دادهاند. با ولع بیسکوییت را در دهانش میگذارد و سعی دارد آن را با دندانهای کرمخوردهاش بجود. میگویم: معلوم نیست بنده خدا چقدر گرسنگی کشیده! - ببینم، با این وضعش بازم طرفدار داعش بود؟ آه میکشم: آره... کاش ما هم به اندازهای که اینا به حرف باطل خودشون ایمان داشتن، به حرف حقمون ایمان داشتیم. و دوباره برمیگردم به سمت پیرمرد. بیسکوییت را خورده است و قبل از این که بعدی را بخواهد، بیسکوییت دیگری در دستش میگذارم. بدون هیچ حرفی شروع به خوردن میکند. اگر کمی برای کمک کردن به پیرمرد شک داشتم، الان دیگر مطمئن شدم کارم درست بوده. من اگر دشمنم را در حال مرگ رها میکردم تا بمیرد، چه فرقی داشتم با همان داعشیها؟ حامد روی نقشه جیپیاسش زوم میکند و زیر لب میگوید: دیگه رسیدیم... حالا میخوای با این بنده خدا چکار کنی؟ شانه بالا میاندازم: تحویلش میدم به بچههای سوری. باید بره اردوگاه آوارهها. اونجا بهش میرسن. به اردوگاه که میرسیم، کسی بیدار نیست جز بشیر و رستم و کمیل که منتظر ما بودهاند. کمیل جلوتر از همه میدود و با چشمانی که از بیخوابی و نگرانی دودو میزند، میپرسد: آقا... کجا بودین؟ فکر کردم... لبخندی میزنم و طوری که توجه کسی را جلب نکنم، دست به کمر میگیرم: میبینی که اینجام، چیزیم هم نشده. و دستم را روی شانهاش میزنم: ما اگه اینجاییم بخاطر اینه که سرمون درد میکنه برای دردسر! چشمکی میزنم و به سمت چادرها میروم؛ اما صدای پیرمرد را از پشت سرم میشنوم: حیدر! وین حیدر؟(حیدر! حیدر کجاست؟) بشیر و رستم که داشتند تلاش میکردند پیرمرد را پیاده کنند هم من را صدا میزنند. پیرمرد مانند بچهها بهانه من را میگیرد. انگار از بقیه میترسد. هنوز روی صندلی عقب ماشین نشسته است. مقابلش میایستم و شانههایش را میگیرم: شو مشکلۀ؟(مشکل چیه؟) پیرمرد گریه میکند و سعی دارد با دستانش صورتم را لمس کند. دست میکشد روی محاسنم و مینالد: لیش ساعدتنی؟ (چرا کمکم کردی؟) موهای بهم ریخته و پیشانیِ آفتابسوختهاش را نوازش میکنم: - لأنو مسلم. لأنو شيعي علي بن أبي طالب.(چون مسلمانم. چون شیعه علی بن ابیطالبم.) - ابنی هوی عدوک، انا عدوک...(پسر من دشمن توئه، من دشمنتم...) - کنت بحاجۀ المساعده. (شما به کمک نیاز داشتید.) پیرمرد حرفی نمیزند و فقط گریه میکند. بعد از چند دقیقه میگوید: - بدی أكون معك. لا تتركني. انا خائف.(میخوام همره تو باشم. تنهام نذار. میترسم.) مانند بچهها شده است؛ آسیبپذیر و وابسته و البته ترحمبرانگیز. من اما نمیتوانم بیشتر از این کاری برایش بکنم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞