شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت157 مانند بچهه
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت158 یکی از بچههای تخریب فاطمیون، همقدم با من جلو میآید و هرچیز مشکوکی که به تله انفجاری شباهت داشته باشد را بررسی میکند. جوان باریکاندام و سبزه و ریزنقشی ست به نام صَفَر. کمسن و سال است؛ اما همه به چیرهدستیاش در تخریب اعتراف کردهاند. یک تویوتا وسط خیابان پارک شده است؛ با بدنهای سوخته و درب و داغان و البته رانندهاش که با فاصله کمی، بیرون از ماشین افتاده. میتوان از سر و شکل رانندهاش فهمید داعشی بوده. نمیتوانم بفهمم دقیقاً چطور کشته شده؛ چون تمام بدنش خونی ست. صفر با اشاره دست نگهمان میدارد و آرام با لهجه افغانستانیاش میگوید: - این تله ست. نیاید جلو.✋🏻 همانجا در پناه دیوار میایستیم و صفر جلو میرود. با خنجری که تقریباً تنها ابزار تخریبش است و هیچوقت آن را از خودش جدا نمیکند، آرام به خاکهای اطراف جنازه ضربه میزند تا بالاخره سیمی روی زمین پیدا میشود که حدس صفر را تایید کند. حامد زیر لب میگوید: - خدا لعنتشون کنه، به جنازه رفیقشونم رحم نمیکنن! یکی نیس بهشون بگه ما رو مسلمون نمیدونید که به جنازه شهدامون رحم نمیکنین، ولی همرزم خودتونم مسلمون نبود که جنازهش براتون حرمت نداره؟ خیرهام به تلاش صفر برای خنثی کردن تله انفجاری و میگویم: اینا اگه حرمت حالیشون میشد که وضع سوریه این نبود. هیچ حد و مرزی ندارن... هیچی... و تمام چیزهایی که در سوریه دیدهام دوباره میآید جلوی چشمم. قلبم تیر میکشد. حتی نمیتوان تصورش را کرد که اگر پای اینها به ایران باز میشد، وحشیگری و حیوانصفتی را به کجا میرساندند... تکان خوردن چیزی آن سوی بیابان، توجهم را از صفر به خودش معطوف میکند؛ یک پارچه سپید که در باد تکان میخورد. با دقت بیشتری نگاهش میکنم؛ یک آدم است؛ یک خانم. یک خانم با چادر سپید دارد آن سوی خیابان راه میرود؛ چیزی که اصلا در یک شهر جنگزده نمیتوان انتظارش را داشت. زن برمیگردد و روی یکی از صندلیهای شکستهی ایستگاه اتوبوسِ آن سوی خیابان مینشیند. صورتش را میبینم؛ دارد مستقیم به من نگاه میکند. مطهره است! عین خیالش نیست که اینجا یک منطقه جنگی ست. لبخند میزند و برایم دست تکان میدهد. نمیدانم باید بخندم یا نه. چندبار پلک میزنم و صدای صفر را میشنوم: - حل شد حاجی. به خیر گذشت الحمدلله. وقتی بار دیگر نگاهم را از صفر به سمت مطهره میچرخانم، میبینم که مطهره غیبش زده. ایمان دارم که خیالاتی نشدهام. شاید مطهره آمده که من را با خودش ببرد. شوق غریبی میان رگهایم میدود.😍 شاید الان همان وقتی باشد که مطهره و کمیل به من وعده داده بودند... شاید یکی از تیر و ترکشهایی که مثل نقل و نبات بر سرمان میبارد، سند رهاییام باشد... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞