eitaa logo
شهید شو 🌷
4.6هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت160 خانه آسیب
`💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



از ترس این که تله‌ای سر راهش باشد، با چند گام بلند خودم را به او می‌رسانم و از پشت سر در آغوشش می‌گیرم.

بدون توجه به دست و پا زدن‌ها و جیغ‌های ممتدش، از روی زمین بلندش می‌کنم و می‌دوم به سمت دیوار.

دختر جیغ می‌کشد و به لباسم چنگ می‌اندازد.


کنار دیوار بر زمین می‌گذارمش. دیگر نایی برای جیغ زدن ندارد و آرام ناله می‌کند.

 مقابلش زانو می‌زنم.

از حالات و رفتارهایش پیداست دچار شوک شدیدی شده. 

بدنش می‌لرزد و دندان‌هایش از ترس بهم می‌خورند. چهار، پنج سال بیشتر ندارد.

موهای روشنش درهم ریخته و اشک روی صورتش رد انداخته.

سرتا پایش خاکی ست و با چشمانی طوسی و زیبا اما لبریز از ترس، به من نگاه می‌کند.

 طبیعی ست که از بخاطر لباس نظامی‌ای که به تن دارم، از من بترسد.

تابه‌حال دختری نداشته‌ام که بلد باشم یک دختربچه را چطور باید آرام کرد و باید اعتراف کنم واقعاً در موقعیت سختی قرار دارم!🙄


مطهره را می‌بینم که کنار دختربچه ایستاده و می‌گوید: فقط نوازشش کن، همین!

دو دستم را دوطرف صورتم می‌گذارم و نوازشش می‌کنم.

آرام نمی‌شود و اشک از چشمانش می‌چکد.

با دستپاچگی دنبال قمقمه‌ام می‌گردم و آن را مقابل لبان دخترک می‌گیرم:
- مای! (آب!)

دختر که حتما گلویش از جیغ‌های ممتد خراشیده شده، دهانش را برای نوشیدن آب باز می‌کند.

کمی آب در دهانش می‌ریزم و دستش را می‌گیرم.

مطهره هم مقابل دختر می‌نشیند و میان موهای وزوزی و بور دخترک دست می‌کشد.

 دخترک آرام‌تر می‌شود و کم‌کم به من اعتماد می‌کند.

می‌نشانمش روی پایم، کمی از آب قمقمه را روی صورتش می‌ریزم و اشک‌هایش را پاک می‌کنم.

موهای خاک‌آلودش را نوازش می‌کنم و می‌گویم:
- اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.)

صدای جیغ هنوز به گوش می‌رسد. دخترک نفس‌نفس می‌زند.

با دستان کوچکش پیراهنم را می‌گیرد و خودش را به سینه‌ام می‌چسباند.

دستانش زخمی‌اند و پارچه‌ای که روی زخمش بسته‌اند، کثیف و سیاه شده.

می‌پرسم:
- شو اسمک روحی؟(اسمت چیه جانم؟)

چندثانیه‌ای درنگ می‌کند و جواب نمی‌دهد. سوال دیگری می‌پرسم:
- وین ماما؟(مامانت کجاست؟)

بازهم جواب نمی‌دهد و اشک چشمانش را پر می‌کند. الان است که گریه بیفتد.

مطهره با صدایی نرم و مادرانه می‌گوید:
-چه دختر خوشگلی! چه خانومی! عزیز دلم!

و به صورت دخترک دست می‌کشد. دخترک لبخند می‌زند و تنفسش به حالت عادی برمی‌گردد.

سرش را به سینه من تکیه می‌دهد. دستم را پشت گردنش می‌گذارم و خاک را از میان موهایش می‌تکانم.

یعنی دخترک مطهره را می‌بیند؟ می‌ترسم چنین سوالی از او بپرسم.

کاش شکلاتی چیزی همراهم بود که بدهم به دخترک؛ اما هیچ ندارم.

... 
...



💞 @aah3noghte💞