شهید شو 🌷
``💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت165 دلم در ه
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت166 حامد که متوجه تاخیرم شده، دوباره برمیگردد و من را میبیند که سر دوراهیِ سلما و دیرالزور گیر کردهام. نهایت درماندگیام را در صدایم میریزم: - نمیذاره بیام... حامد نگاهی به سلما میاندازد و بعد از چندثانیه، طوری لبخند میزند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده: خب طبیعیه. چون تو رو اول دیده، بیشتر بهت اعتماد داره. ضربه سنگینی هم خورده. باهاش برو، تحویلش بده به یه جایی که مواظبش باشن. و قدمی جلو میگذارد: عباس این بچه الان بیشتر از امنیت، به #محبت نیاز داره. خیلی مواظبش باش. حتما بسپارش به جایی که هواشو داشته باشن. برو برسونش و زود برگرد. - ولی... به من... نیاز ندارین؟ صادقانه سرش را تکان میدهد و میخندد: نیاز که خیلی داریم، ولی فکر کنم سلما کوچولو بیشتر بهت نیاز داره. زود بیا! باشه؟😉 لبخندی میزنم و همراه سلما، سوار ماشین میشوم. سلما روی پایم نشسته است و خودش را چسبانده به سینهام. معلوم نیست بچه چقدر بیمحبتی دیده که انقدر راحت به منِ غریبه اعتماد کرده؛ با یک ذره محبت فقط.😔 یاد هِرَم نیازهای مازلو میافتم؛ یاد دومین نیاز بشر که امنیت است و بعدش، در پله بالاتر، نیاز به احترام و محبت... مطمئنم سلما چیزی از هرم مازلو و نیازهای اولیه انسان نمیداند؛ اما قطعاً از همه یا بیشتر آن محروم بوده. انگار حامد راست میگفت؛ سلما بیشتر از یک جای امن، به یک آغوش پر از محبت نیاز دارد که در آن احساس امنیت کند. دیگر از سلما سوالی نمیپرسم چون میدانم بیپاسخ میگذاردشان. به زخم دستانش نگاه میکنم؛ به پارچه کثیفی که روی آن بسته شده. آرام دستش را میگیرم و بدون این که علت زخم را بپرسم، سعی میکنم پارچه را باز کنم؛ اما از درد دستش را پس میکشد و دستانش را میان سینه خودش و من پنهان میکند که به آنها دست نزنم. از ترس شکنندگی اعتمادش، دیگر تلاشی برای گرفتن دستانش نمیکنم. کاش شعری یا قصهای به زبان عربی بلد بودم که برایش بگویم؛ اما هیچوقت فکرش را نمیکردم در جنگ با چنین موقعیتی مواجه شوم. مطهره کنارم نشسته است. آرام در گوش سلما لالایی میخواند. چقدر صدایش قشنگ است! هیچوقت برایم آواز نخوانده بود؛ یعنی دو ماه و بیست و سه روز فرصت کمی بود برای این که بفهمم مطهره صدای قشنگی برای لالایی خواندن دارد.😔 دستان سلما که به لباسم چنگ زدهاند، کمکم شل میشوند و چشمانش روی هم میافتد. باز هم این سوال در مغزم جرقه میزند که: سلما مگر مطهره را میبیند؟ مسیر تقریباً یک ساعته تا الشولا را وقتی به پایان میرسانیم که خورشید به وسط آسمان رسیده و دارند اذان ظهر را میگویند. الشولا یک شهر بسیار کوچک و نه چندان سرسبز دقیقاً وسط بیابان است و در دل افسوس میخورم که ای کاش میشد سلما را به جای بهتری، مثلا تدمر، حمص یا دمشق میرساندم؛ اما زمان زیادی ندارم و باید زود برگردم. سلما را که در خواب معصومتر به نظر میرسد(و البته کمی سنگینتر هم شده است)، در آغوش میگیرم. با کمی پرس و جو، او را به بیمارستان صحراییای میرسانم که بچههای خودمان در الشولا احداث کردهاند. در نتیجه عملیات آزادسازی دیرالزور، بیمارستان هم شلوغ است و پر از مجروحان نظامی. میتوانم سلما را بگذارم همینجا و بروم پی کارم؛ اما مطمئنم اگر بیدار بشود و خودش را تنها میان اینهمه غریبه ببیند، بینهایت وحشتزده خواهد شد. از بیمارستان بیرون میزنم و بلاتکلیف در خیابان میایستم؛ جایی که مانع عبور امدادگرها و مجروحان نباشم. آفتاب چشمم را میزند. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞