💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت168 با دست اشاره میکند به در تا وارد شوم. قدم به داخل خانه میگذارم و همانطور که از سردرش معلوم بود، گویا خانه بزرگ و زیبایی ست. حتماً صاحب خانه از بقیه مردم شهر ثروتمندتر بوده. حالا اما، این خانه تبدیل شده به مقر هلال احمر و جمعیت زیاد زنان و کودکانی که در حیاط ازدحام کردهاند، نشان میدهد اوضاع بهداشت و درمان در این منطقه چندان روبهراه نیست. پشت سر زن جوان، از کنار صف طولانی زنانی که برای گرفتن دارو آمدهاند میگذرم که ناگاه مردی میانسال به سمتمان میآید و رو به همان زن جوان، سری به نشانه پرسش نشان میدهد که احتمالا یعنی: اینا کیاند؟! مرد میانسال هم جلیقه هلال احمر پوشیده است و احتمالا مدیر اینجاست. زن به من اشاره میکند و چندبار دهان باز میکند تا حرفی بزند؛ اما گویا هیچکدام زبان هم را بلد نیستند. مرد با اخم و از پشت عینک بزرگش به من نگاه میکند. انگار شک دارد حرفی بزند؛ شاید عربی بلد نیست. امیدوار میشوم که ایرانی باشد و میگویم: سلام آقا! شما ایرانی هستید؟ صورتش از هم باز میشود؛ حق هم دارد. دیدن یک همزبان در دیار غربت، مانند وزیدن نسیم خنک در یک اتاق گرم و دم کرده است. لبخند گرمی میزند: سلام! بله، جعفری هستم، مسئول اینجا. امرتون؟ لهجه ندارد؛ اما آهنگ کلامش شبیه مردم یزد است. با چشم به سلما که با دیدن این محیط جدید و آدمهای غریبه، محکمتر از قبل به من چسبیده است اشاره میکنم و میگویم: برای همکارتون توضیح دادم. این دختر رو ما توی دیرالزور پیدا کردیم. مادرش کشته شده، از پدرش هم اطلاعی نداریم. جعفری دستی به موهای سلما میکشد: بهبه، چه دختر نازی! اینجا میتونیم یه مدت نگهش داریم تا بعد منتقل بشه به پرورشگاههای یه شهر دیگه. بفرمایید... پشت سر جعفری، وارد یکی از اتاقهای خانه میشوم. اتاقی نسبتا کوچک است با یک موکت سبز رنگ و رو رفته و دیوارهایی که با نقاشی بچهها پر شده است. یک گوشه اتاق چند پتو و بالش روی هم چیده شده و چند کودک، یک گوشه اتاق با هم بازی میکند. جعفری میگوید: من یه هفته ست که اومدم اینجا. متاسفانه تعداد بچههایی مثل این خانم کوچولو زیاده. من واقعاً نمیدونم آینده این طفل معصوما قراره چی بشه... اینهمه بچه یتیم رو کی میخواد سرپرستی کنه توی این مملکت؟ کلمه به کلمهاش قلبم را میسوزاند. چه داستان تلخی ست داستان سوریه! زیر لب میگویم: خدا بزرگه! میخواهم سلما را زمین بگذارم؛ اما دو دستش را محکم دور گردنم نگه داشته. چارهجویانه به جعفری نگاه میکنم که احتمالاً بیشتر از من راه سر و کله زدن با بچهها را بلد است. جعفری آرام لب میزند: - بشین! مثل این که مجبورم اطاعت کنم؛ هرچند دلم شور میزند و باید بروم. مینشینم و سلما را روی پایم مینشانم. جعفری میگوید: حالا اسم این خانم کوچولو چیه؟ سلما با همان حالت شکاک و بیاعتماد به جعفری نگاه میکند و سرش را برمیگرداند به سمت من. میگویم: - اسمش سلما ست. - چرا انقدر محکم بهت چسبیده؟ شانهای بالا میاندازم: شاید چون من پیداش کردم. وقتی پیداش کردم خیلی ترسیده بود. پدرش داعشی بوده و مادرش رو جلوی چشم این بچه کُشته. خیلی شوکه شده، اصلا حرف نمیزنه. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞