شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت168 با دست اشا
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت169 شانهای بالا میاندازم: شاید چون من پیداش کردم. وقتی پیداش کردم خیلی ترسیده بود. پدرش داعشی بوده و مادرش رو جلوی چشم این بچه کُشته. خیلی شوکه شده، اصلا حرف نمیزنه. حین گفتن داستان سلما، تنگی نفس میگیرم. برای همین است که داستان را کوتاه و کپسولی بیان میکنم تا از شر به دوش کشیدن بار این کلمات سنگین راحت شوم. چهره درهم رفته جعفری هم نشان میدهد که او هم حسی مشابه من دارد. بعد از چند لحظه میگوید: - نیاز به روانپزشک داره، چیزی که البته همه بچههای جنگزده بهش نیاز دارن. ولی خب فکر کنم این بچه موردش خیلی خاصه. دستش چی شده؟ - نذاشت دست بزنم. حرفی هم نزد. جعفری از جا بلند میشود و از پشت پنجره، اسمی را صدا میزند که آن را درست نمیشنوم. بعد از چند لحظه، همان زن جوان وارد اتاق میشود و مقابل سلما مینشیند تا دستش را معاینه کند. سلما دستش را پس میکشد و سرش را در سینهام فرو میکند. جعفری که بالای سرمان ایستاده، کمی سر کممویش را میخاراند و به ذهنش فشار میآورد. بعد به سختی و با همان آهنگ یزدی میگوید: - صندوق الاسعافات الاولية!(جعبه کمکهای اولیه!) زن جوان چند لحظه با حالت گنگی به جعفری نگاه میکند و بعد منظورش را میفهمد. از جا بلند میشود تا جعبه کمکهای اولیه را بیاورد. جعفری میخندد: - این عربی بلد نبودن ما هم داستانی شده ها! یه چیزایی یاد گرفتم؛ ولی فکر کنم خیلی به درد نخوره. آخه اینا لهجهشون محلیه. لبخند کمرنگی میزنم: - من نمازم رو نخوندم. باید زود برم. چکار کنم؟ - همینجا نماز بخون. باید آروم آروم ازش جدا شی که اذیت نشه. منم برم براش یه خوراکیای چیزی بیارم... راستی، قبله هم از این طرفه. مُهر تربتم را از جیبم درمیآورم و در جهت قبله میگذارم. سلما گیج نگاهم میکند. میگویم: - بدی الصلاۀ. حسنا؟(میخوام نماز بخونم.باشه؟) آرام دستانش را از لباسم جدا میکنم و او هم مقاومتی نمیکند. لبخند میزنم: - احسنت روحی.(آفرین عزیزم.) کنارم مینشیند و من به نماز میایستم. تا آخر نماز، با حرکت سر و چشمانش من را دنبال میکند. سلام نماز عصر را که میدهم، سرش را روی زانویم میگذارد. دلم میلرزد؛ چرا انقدر به من وابسته شده؟ اگر بگذارمش و بروم چه میشود؟ حس شیرین و درعین حال تلخی ست؛ شیرینیاش بخاطر این است که یک انسان کوچک و آسیبپذیر، به من پناه آورده و شاید چندقدمی به تجربه حس پدری نزدیک شدهام؛ و تلخیاش از این بابت که نمیتوانم کنارش بمانم. شاید من هم دارم احساسی با این قضیه برخورد میکنم و او را دختر نداشتهام میبینم... جعفری با یک بسته کیک و شیرکاکائو وارد میشود و پشت سرش، همان زن جوان با جعبه کمکهای اولیه. مقابل سلما مینشینند و جعفری زمزمه میکند: - برای دختر خوشگلمون خوراکی آوردم... سلما حرفهای جعفری را نمیفهمد اما گرسنگی را میشود از چشمهایش خواند. زن دست دراز میکند به سمت سلما و با مهربانی میگوید: - خلینی اری یدیک روحی. بدی تضمد جرحک.(بذار دستتو ببینم عزیزم. میخوام زخمتو پانسمان کنم.) سلما نگاه ملتمسانهای به من میکند که یعنی نجاتم بده. لبخند میزنم و میگویم - خلی شوف یدیک روحی. لاتخافی.(بذار دستاتو ببینه عزیزم. نترس.) با تردید دستش را جلو میبرد و زن جوان، پارچه کثیف دستش را باز میکند. از دیدن زخم بدشکلی که روی دستانش است، دلم در هم میپیچد. انتظار دیدن این زخمها را روی بدن امثال خودم داشتم؛ نه دستان یک کودک چهار ساله. برای این که حواسش از درد پرت شود، شیرکاکائویی که جعفری آورده است را مقابل دهانش میگیرم. چشمان قشنگش پر از اشک شده. با ولع شیرکاکائو را مینوشد و کیک را هم. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم؛ دارد دیر میشود. به سلما که حالا پانسمان دستش عوض شده و حالش بهتر است میگویم: لازم اروح. اصدقائی ینتظروننی. رح ازورک ان استطعت. هون مکانک آمن. لاتخافی. هدول اصدقاء. حسنا؟ (باید برم، دوستام منتظرمن. اگه تونستم میام میبینمت. اینجا جات امنه. نترس. اینا دوستاتن. باشه؟) چشمانش پر شدهاند از التماس برای نرفتن. الان است که گریهاش بگیرد. قلبم درهم فشرده میشود از تنهاییاش. تازه میفهمم همکاران و همرزمانم که دختر دارند، هربار موقع خداحافظی چه میکشند! با دستپاچگی، دنبال چیزی برای آرام کردن سلما میگردم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞