شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت173 بدون توجه
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت174 از ظرفهای کثیف تلنبار شده در آشپزخانه و لباسها و ملافههایی که دور تا دور خانه پخش شده، میتوان حدس زد نیروهای داعش چندروزی را در اینجا گذراندهاند.😏 قاب عکسها را و هرچیزی را که به مذاقشان خوش نیامده، شکستهاند و روی دیوارهای خانه یادگاری نوشتهاند. حتی روی یکی دوتا از دیوارها، پرچم داعش را با میخ کوبیدهاند. کس دیگری در خانه نیست. حامد دست میاندازد بالای پرچم داعش درحالی که زیر لب «یا حسین» میگوید، محکم پرچم را پایین میکشد. صدای پاره شدن کنارههای پرچم، قلبم را کمی آرام میکند. با انزجار نگاهی به پرچم سیاه داعش میاندازد و میگوید: حیف اسم خدا و پیغمبر... و پرچم را میاندازد روی صورت یکی از داعشیهایی که کشتهایم. توفیق پایین کشیدن پرچم دوم را نصیب خودم میکنم.💪 دستم که به پارچه پرچم میخورد، حس میکنم به یک لاشه متعفن دست زدهام. بوی تعفنش وقتی شدیدتر میشود که بدانی نام خدا و پیامبرش را گذاشتهاند پای همه جنایتهایشان و چهره شیطانی خودشان را پشت مقدسترین نامها پنهان کردهاند. با تمام خستگیام، به دیوار تکیه میدهم؛ حامد هم. عمیق و آرام نفس میکشیم تا هیجانِ درگیری، جای خودش را به آرامش بدهد. حامد میگوید: آب داری عباس؟ سرم را تکان میدهم و دست میبرم به سمت قمقمهام. تکانش میدهم و مطمئن میشوم که هنوز آب دارد. آن را به سمت حامد دراز میکنم. با وجود رسیدن پاییز، هوا گرم است و تعجبی ندارد که قمقمهها زود خالی شود. حامد قمقمه را از دستم میقاپد. درش را باز میکند و برخلاف تصورم، آب را روی زخم صورتش میریزد. چند قطره خون با آب مخلوط میشود. حامد صورتش را در هم میکشد و با گوشه چفیهاش، صورتش را پاک میکند. میخواهد قمقمه را به سمت دهانش ببرد که لحظهای مکث میکند: عباس... امشب شب تاسوعاست، آره؟ فکر کنم این سومین بار است که دارد تاریخ را میپرسد. میگویم: آره. در قمقمه را میبندد و آن را پس میدهد: دستت درد نکنه! هردو به هم لبخند میزنیم. میدانم این دو روز، دیگر به قمقمه احتیاج پیدا نخواهم کرد. حامد که هنوز کمی نفسنفس میزند میگوید: دلم برای هیئتمون توی اصفهان تنگ شده... کاش اونجا بودم... - کاش کربلا بودیم... نه؟ یادته محرم پارسال و سال قبلش کربلا بودیم؟ لبخند میزند و چشمانش را میبندد؛ پیداست که از یادآوری آن روزهای سخت اما شیرین، غرق در لذت شده. همراه حامد، لذت حفاظت از حرم را زیر زبانم مزمزه میکنم و میخندم. حامد میگوید: - خب الانم کربلاییم دیگه! فرقی نداره... مهم نوکریه! جملهاش را زیر لب تکرار میکنم: - مهم نوکریه... *** با این که تمام شب را بیدار بودم و فقط دو ساعت بعد از نماز صبح خوابیدم، اصلا خواب به چشمم نمیآید. امروز تاسوعاست و اصلا مگر خواب در چنین روزی معنا دارد؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞