شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت181 چشمانم بیش
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت182 - باشه بابا جان. ولی کاش صبر میکردی نیروهاش بیان. - نمیشه. اونا فعلا توی دیرالزور دستشون بنده. مش باقر راه میافتد به سمت نمازخانه و من فقط صدای هقهق گریه و زمزمههای نامفهومش را میشنوم و کلمه «حامد» و «پسرم» را میان کلماتش تشخیص میدهم. سرم را میاندازم پایین که دیگر چشمم به کسی نیفتد. نمیخواهم کسی بپرسد حامد چطور شهید شد؛ چون حرف زدن الان برایم سختترین کار دنیاست. میخواهم فقط به حال خودم بگذارندم. این که چرا گفتهاند بیا دمشق هم این وسط شده قوز بالا قوز. گوشه ذهنم چشمک میزند و مانند یک حشره مزاحم در گوشم وزوز میکند. منتظر حاج احمد نشستهام بلکه علت این دستورش را بفهمم. هر صدای پایی که میشنوم، زیرچشمی در را نگاه میکنم که ببینم حاج احمد است یا نه؛ اما نیست. انگار اصلا یادش رفته حامد شهید شده و یادش رفته انقدر فوری و فوتی به من دستور داده برگردم.😐 دوباره آرنجم را میگذارم روی زانویم و سرم را میان دستانم میگیرم. چشمم میافتد به کیسهای که در آن وسایل حامد را گذاشتهاند. چیز زیادی همراهش نبود، یک گوشی نوکیای قدیمی، یک قرآن جیبی، یک ساعت مچی و یک مهر تربت. غیر از اینها، بیسیم و اسلحهاش بود که تحویل دادم و لباسها و چفیهاش که هنوز همراه خودش است. کیسه میلرزد و میدانم این لرزش، ویبره گوشی نوکیای حامد است... از وقتی شهید شد تا الان، هرجا آنتن داشتهایم این گوشی زنگ خورده و من آن را روی حالت بیصدا گذاشتهام. قبل از این که شهید شود هم یکی دوباری با خانوادهاش تماس گرفت؛ هرچند در چنین شرایطی با تماس گرفتن هم جز صدای خشداری که دائم قطع و وصل میشود، چیزی به دست نمیآوری. خانواده حامد را نمیشناسم؛ اما مطمئنم میان خانوادهاش هم همینقدر دوستداشتنی بوده و این را هم میدانم که بعد از #شهادت_پدرش، او ستون خانوادهشان بوده. برای همین است که میترسم به آن نوکیا دست بزنم.😢 صدای خفیف لرزشش مثل صدای آژیر است؛ انگار یک نفر دارد در گوشم داد میکشد که: بدبخت شدی؛ حالا میخوای به خانوادهش چی بگی؟ دست میبرم به سمت موبایل؛ نمیدانم دست من لرزانتر است یا موبایل که دائم ویبره میرود. دستم را روی دکمه قرمزش نگه میدارم و گزینه خاموش شدن را انتخاب میکنم. صدای ویبره قطع میشود و نفس راحتی میکشم؛ هرچند میدانم بالاخره میفهمند. این را مطمئنم که آن کسی که قرار است خبر شهادت حامد را به خانوادهاش بدهد، من نیستم. خبر شهادت کمیل را هم نتوانستم بدهم. ایستاده بودم سر کوچهشان و هربار میخواستم بروم جلو و در بزنم، در چندقدمی در خانه متوقف میشدم. با تمام وجودم از خدا میخواستم ای کاش حاج حسین بود و خودش این کار را انجام میداد؛ اما بعد یادم میافتاد حاج حسین هم رفته است.🥀 آخر سر هم مرصاد نجاتم داد و این بار را از روی دوشم برداشت. مجید را میبینم که وارد حیاط میشود. حالت صورتش گنگ و پریشان است و انگار دنبال کسی میگردد؛ اما نمیداند چه کسی. چشمانِ گود رفتهاش دودو میزنند و شاید حتی کمی تلوتلو میخورد. از جا میپرم و جلو میروم: مجید! مجید! با همان نگاه گیجش برمیگردد به سمتم: - هان؟😰 و انگار تازه متوجه من میشود که کمی به خودش میآید: - اِ! آقا حیدر! شمایید؟😳 بازویش را میگیرم: آره. حاج احمد رو میدونی کجاس؟ لبخند کج و کولهای میزند و انگار سوالم را نشنیده است که میگوید: آره آره... با خودتون کار داشتم... از خشم نفس عمیقی میکشم و بازویش را تکان میدهم: منو ببین! میگم حاج احمد کجاست؟🤨 تازه به خودش میآید. چند لحظه مکث میکند و میگوید: نمیدونیم. به من گفت بهتون بگم باید زود برگردید ایران، دیگه نمیشه سوریه بمونید. جملاتش مانند صدای زنگ ساعت در سرم میپیچند. الان است که منفجر شوم از این حجم مجهولات بیپاسخ. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞قسمت اول اینجاست