شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت192 بدون خواند
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت193 مرصاد نگاه کوتاهی به من میاندازد و سریع نگاهش را میدزدد: - بشین. - بشینم توضیح میدی؟ - شاید. مینشینم و همزمان، مشتی به شانه مرصاد میزنم. مرصاد صورتش را جمع میکند: - آخ! چه خبرته؟ - اینو زدم که دیگه از کوره در نری و وعده سرخرمن هم به من ندی. توضیح بده ببینم. مرصاد باز هم نگاهش را میدزدد: - باید تهران بمونی. فعلا برنگرد اصفهان تا ما خودمون جمعش کنیم. اولین چیزی که با شنیدن این جمله به یاد میآورم، اظهار دلتنگی مادر است در آخرین تلفنی که دو هفته پیش با هم داشتیم. خوب شد وعده ندادم که دارم برمیگردم. میگویم: - خانوادهم چی؟ ممکنه... - میدونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور و برشون نباشی به نفع اونام هست. جمله آخرش به اندازه یک دنیا درد دارد برایم. سخت است که وجود تو برای کسانی که دوستشان داری بزرگترین خطر باشد. سخت است که اعضای خانوادهات، فقط به این علت که تو دوستشان داری و دوستت دارند، هر لحظه در خطر ربوده شدن، آسیب دیدن و حتی مرگ باشند... مرصاد که دیده چهره در هم کشیدهام، سعی میکند باز هم دلداریام بدهد: - نگرانشون نباش. هدفشون دقیقا خودتی. لبم را کج و کوله میکنم که مثلا لبخند بزنم و بگویم ممنون از این دلداری دادنت! مرصاد باز هم سرش را به عقب میچرخاند و تلاش میکند بحث را عوض کند: - پس این کمیل کجاست؟ شانه بالا میاندازم و دست به سینه، سر به زیر میاندازم و تلاش میکنم با فکر، مسئله حاج احمد و خودم را حل کنم. صدای مرصاد را مبهم میشوم که دارد با کمیل تماس میگیرد و زیر لب غر میزند که چرا جواب نمیدهد. من از کجا لو رفتهام؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞قسمت اول را اینجا بخوانید