شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت196 سرم را جلو
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت197 پاسخ منطقیتری میدهم: - رفته بودم #اردوی_جهادی.🙄 و در دل ادامه میدهم: - عجب اردویی هم بود! خیلی خوش گذشت! - اردوی جهادی همیناس که میرن توی روستاها؟ - آره پدرجان. هموناست. انگار خیالش کمی راحتتر میشود که من جانی و خلافکار و قاچاقچی نیستم. لبخند میزند و دوباره نگاه کوتاهی به من میاندازد: - معلومه حسابی زیر آفتاب بودیا! پوستت حسابی سوخته! ناخودآگاه دستی به صورتم میکشم: آره... ساعت دیجیتال ماشین حالا نه و بیست و پنج دقیقه را نشان میدهد. پنج دقیقه گذشته و ما حتی پنج متر هم جلو نرفتهایم. شاید هم این ساعت دارد سریعتر از ساعتهای عادی کار میکند. با خودم میگویم به جهنم... حتی اگر پرواز هم بلد بودم به قرار نه و نیم نمیرسم. رسیدن به آنجا سر ساعت، فقط با طیالارض امکانپذیر است که متاسفانه من هنوز به این مقامات عرفانی نرسیدهام. دوست دارم سر صحبت را با راننده باز کنم تا بفهمم در مملکت چه خبر است؛ اما نمیدانم چه بپرسم. اصلا از کجا باید شروع کنم؟ درباره چی حرف بزنم؟ تورم؟ قیمت دلار و سکه؟ آلودگی هوای تهران؟ یا حواشی زندگی سلیبریتیها؟ همه اینها برایم غریبه شدهاند. من از جنگ آمدهام؛ جایی در یک قدمی مرگ. از آخر دنیا. جایی که تنها چیزی که داری، جانت است که باید حفظش کنی. آدمهایی که از جنگ برمیگردند، آدمهایی که برادرشان جلوی چشمشان جان داده است، درک چندانی از مفاهیم زندگی روزمره ندارند. کسی که زمینِ زیر پایش دائم لرزیده است، اصلا نواسانات بازار ارز و سکه را حس نمیکند. بالاخره لب باز میکنم و میگویم: - چه خبر پدرجان؟ ماشین روبهرویی کمی جلو میرود و راننده هم پشت سرش، چند سانتی تکان میخورد و ترمز میکند. - خبر که همون خبرای همیشگی. گرونی، بیپولی... بازم شکر. بالاخره با بدبختی هم شده یه چیزی درمیاریم ببریم سر سفره زن و بچهمون. و چنان آهی از ته دل میکشد که دیگر نیازی به توضیح بیشتر نیست؛ اما باز ادامه میدهد: - پریشب یکی رو سوار کردم، مقصدش اون بالاها بود. داشت با گوشیش حرف میزد میگفت خرج غذای سگم ماهانه میشه هفت میلیون. میبینی تو رو خدا؟ من دارم شکم خودم و زنم و سه تا بچهم رو با ماهی دو تومن سیر میکنم، اونوقت یکی فقط خرج غذای سگش میشه هفت تومن! انصافه؟ دوباره دنده عوض میکند و کمی جلو میرود: - اون بالای تهرون نمیدونم رفتی یا نه. پسرم میگفت کفش یکیشون اندازه کل خونه زندگی ما میارزه. یه عده انقدر دارن که نمیدونن باهاش چکار کنن، یه عده هم انقدر ندارن که اصلا نمیدونن چکار کنن... اینبار هردو با هم آه میکشیم؛ جانسوزتر از قبل. تورم و مشکل مالی یک مسئله است، اختلاف طبقاتی یک مسئله بزرگتر. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞قسمت اول