eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت204 ربیعی سعی
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



ربیعی نگاهی به من می‌کند و سری به تاسف تکان می‌دهد؛ انگار می‌خواهد بگوید ببین گیر چه نیروهایی افتاده‌ام!
بیا و من را از دست این دیوانه‌ها نجات بده.

باز هم لبی به نشانه لبخند کج می‌کنم.
محسن را می‌بینم که خواب‌آلود و خمیازه‌کشان، از اتاق بیرون می‌آید.

مسعود بدون توجه به خواب‌آلودگی محسن می‌گوید:
- نقشه‌ها و عکس‌های ماهواره‌ای منطقه ... رو می‌خوام.

محسن سرش را پایین می‌اندازد و می‌رود به سمت میز گوشه سالن که یک لپ‌تاپ روی آن گذاشته‌اند:
-چشم. همین الان آماده‌ش می‌کنم.

دارم با خودم حساب می‌کنم که محسن باید نیروی سایبری باشد و در ذهن با امید مقایسه‌اش می‌کنم، که مسعود برمی‌گردد به سمت من:
- بافت فرهنگیش رو هم خودم توضیح می‌دم. دیگه؟

نگاه سبزش کمی ترسناک است و نافذ. خط اخمی که میان ابروانش جاخوش کرده، باعث می‌شود احساس کنم عصبانی ست.

می‌گویم:
- اطلاعات سخنران‌ها و بانی‌های هیئت رو هم می‌خوام. و تاریخ دقیق جلساتشون رو. اسم و مشخصات فرمانده بسیج و نیروهاش رو هم می‌خوام.

سرش را تکان می‌دهد و بلند می‌گوید:
- شنیدی محسن؟

محسن عینکی بنددار و گرد را به چشمانش می‌زند و خمیازه می‌کشد:
- بله آقا.

لبخندی به مسعود می‌زنم به نشانه تشکر. 

ربیعی دستانش را می‌تکاند و از جا بلند می‌شود:
- خب من دیگه برم. جلسه دارم. فکر کنم خیلی نیاز به من نداشته باشید، ماشاءالله هردوتون باتجربه‌اید. ان‌شاءالله کنار هم این پرونده رو می‌بندید.

زیر لب می‌گویم:
- ان‌شاءالله.

ربیعی قبل از این که از در بیرون بزند، برمی‌گردد به سمت مسعود:
- امروز ساعت ده صبح محافظ عباس آقا خودش رو اینجا معرفی می‌کنه. باهاش همکاری کن.

مسعود فقط سرش را تکان می‌دهد. ربیعی آرام سر شانه‌ام می‌زند و می‌رود.

با رفتنش، جو سنگین‌تر می‌شود. احساس خوبی ندارم.

کاش کمیل بود... و باز هم فکرم را احساس می‌کنم.
کاش من بودنش را بیشتر حس می‌کردم.

مسعود آرام در سالن قدم می‌زند و شمرده‌شمرده می‌گوید:
- محافظ عباس آقا... درسته؟

نگاهم را می‌اندازم روی پرونده که با چشمان سبز و طلبکارش مواجه نشوم.

می‌گویم:
- بله.

- توی سوریه جانباز شدی. و البته مورد سوءقصد قرار گرفتی...

از این که او این جزئیات را درباره من می‌داند، حس خوبی ندارم.🙄

دیگر چه چیزهایی از من می‌داند که من خبر ندارم؟😐

در کار اطلاعاتی، دانستن کوچک‌ترین جزئیات از زندگی طرف مقابلت می‌تواند به یک سلاح خطرناک علیه او تبدیل شود.

با حرکت سر، حرف‌هایش را تایید می‌کنم و باز هم چشم از پرونده برنمی‌دارم تا بفهمد از این مکالمه خوشم نیامده.

او اما ادامه می‌دهد:
- تعریفت رو زیاد شنیدم. خیلی دوست داشتم ببینمت.

با این که گفته «دوست داشتم»، اما لحنش بوی دوست داشتن نمی‌دهد.😐


... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول