شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت204 ربیعی سعی
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت205 ربیعی نگاهی به من میکند و سری به تاسف تکان میدهد؛ انگار میخواهد بگوید ببین گیر چه نیروهایی افتادهام! بیا و من را از دست این دیوانهها نجات بده. باز هم لبی به نشانه لبخند کج میکنم. محسن را میبینم که خوابآلود و خمیازهکشان، از اتاق بیرون میآید. مسعود بدون توجه به خوابآلودگی محسن میگوید: - نقشهها و عکسهای ماهوارهای منطقه ... رو میخوام. محسن سرش را پایین میاندازد و میرود به سمت میز گوشه سالن که یک لپتاپ روی آن گذاشتهاند: -چشم. همین الان آمادهش میکنم. دارم با خودم حساب میکنم که محسن باید نیروی سایبری باشد و در ذهن با امید مقایسهاش میکنم، که مسعود برمیگردد به سمت من: - بافت فرهنگیش رو هم خودم توضیح میدم. دیگه؟ نگاه سبزش کمی ترسناک است و نافذ. خط اخمی که میان ابروانش جاخوش کرده، باعث میشود احساس کنم عصبانی ست. میگویم: - اطلاعات سخنرانها و بانیهای هیئت رو هم میخوام. و تاریخ دقیق جلساتشون رو. اسم و مشخصات فرمانده بسیج و نیروهاش رو هم میخوام. سرش را تکان میدهد و بلند میگوید: - شنیدی محسن؟ محسن عینکی بنددار و گرد را به چشمانش میزند و خمیازه میکشد: - بله آقا. لبخندی به مسعود میزنم به نشانه تشکر. ربیعی دستانش را میتکاند و از جا بلند میشود: - خب من دیگه برم. جلسه دارم. فکر کنم خیلی نیاز به من نداشته باشید، ماشاءالله هردوتون باتجربهاید. انشاءالله کنار هم این پرونده رو میبندید. زیر لب میگویم: - انشاءالله. ربیعی قبل از این که از در بیرون بزند، برمیگردد به سمت مسعود: - امروز ساعت ده صبح محافظ عباس آقا خودش رو اینجا معرفی میکنه. باهاش همکاری کن. مسعود فقط سرش را تکان میدهد. ربیعی آرام سر شانهام میزند و میرود. با رفتنش، جو سنگینتر میشود. احساس خوبی ندارم. کاش کمیل بود... و باز هم فکرم را احساس میکنم. کاش من بودنش را بیشتر حس میکردم. مسعود آرام در سالن قدم میزند و شمردهشمرده میگوید: - محافظ عباس آقا... درسته؟ نگاهم را میاندازم روی پرونده که با چشمان سبز و طلبکارش مواجه نشوم. میگویم: - بله. - توی سوریه جانباز شدی. و البته مورد سوءقصد قرار گرفتی... از این که او این جزئیات را درباره من میداند، حس خوبی ندارم.🙄 دیگر چه چیزهایی از من میداند که من خبر ندارم؟😐 در کار اطلاعاتی، دانستن کوچکترین جزئیات از زندگی طرف مقابلت میتواند به یک سلاح خطرناک علیه او تبدیل شود. با حرکت سر، حرفهایش را تایید میکنم و باز هم چشم از پرونده برنمیدارم تا بفهمد از این مکالمه خوشم نیامده. او اما ادامه میدهد: - تعریفت رو زیاد شنیدم. خیلی دوست داشتم ببینمت. با این که گفته «دوست داشتم»، اما لحنش بوی دوست داشتن نمیدهد.😐 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞قسمت اول