شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت205 ربیعی نگاه
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت206 - تعریفت رو زیاد شنیدم. خیلی دوست داشتم ببینمت. با این که گفته «دوست داشتم»، اما لحنش بوی دوست داشتن نمیدهد.😐 باز هم هیچ حسی ندارد حرف زدنش و همین اعصابم را بهم میریزد. یعنی نسبت به من حس خوبی ندارد؟ من و مسعود همکاریم؛ چرا او باید از من بدش بیاید؟ چون من را رقیب خودش میداند؟ چون من اگر نبودم، ممکن بود او سرتیم پرونده شود؟ چون من اقتدارش را خدشهدار کردهام؟ شاید هم دارم اشتباه قضاوتش میکنم. شاید این اخلاق همیشگی اوست و واقعا دوست داشته من را ببیند... به هر حال، در پاسخش لبخندی میزنم: - ممنونم از لطفتون. - چی صدات کنم راحتی؟ - همون عباس خوبه. این را میگویم و پرونده را روی میز خالیِ سمت راست اتاق میگذارم؛ میزی که روبهروی میز محسن است. محسن چند برگه را از پرینتر روی میز بیرون میکشد و به دست مسعود میدهد: - بفرمایید. نقشههایی که خواستید. مسعود آنها را مقابل من، روی میز میچیند: - این منطقه مردم نسبتاً مذهبیای داره. حتماً خودت هم متوجه شدی که بسیجش خیلی فعاله و جذبشون هم نسبتاً خوبه. دست به سینه بالای میز ایستادهام و میگویم: - احتمالاً برای همین این هیئت، این منطقه رو انتخاب کرده. - آره. محسن صدایمان میزند: - مشخصات کسایی که گفته بودید رو درآوردم. مسعود دست دراز میکند تا برگههای پرینت شده را از محسن بگیرد؛ اما باز هم چشم از من برنمیدارد: - اگه بخوای بریم یه دوری توی همون منطقه بزنیم. نگاه خیره و خالی از احساسش اذیتم میکند؛ با این وجود لبخند میزنم: - خیلی عالیه. برگهها را به من میدهد. انگار میخواهد به زبان بیزبانی بگوید به عنوان نیروی تحت امرت، کمال همکاری را با تو خواهم داشت؛ اما کلا از ریخت و قیافه خودت خوشم نیامده.☹️ روی اولین کاغذ، نام و مشخصات فرمانده پایگاه را نوشته است. از دیدن عکس و نام فرمانده، چشمانم درشت میشوند.😮 چندبار نامش را میخوانم تا مطمئن شوم اشتباه نکردهام. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞قسمت اول