شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت213 محسن که ده
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت214 نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت. از یک طرف، یک قدم جلو رفتهایم و از سویی، فهمیدم مهره اصلی در مرزهای ایران نیست. شاید این دختر هم مهره اصلی نباشد؛ اما وقتی خارج از ایران نشسته و دارد به احسان دستور میدهد، یعنی مافوقش هم در ایران نیست. با این وجود، برای این که خستگی از تن محسن برود، شانهاش را فشار میدهم: - آفرین عالی بود. گزارشش رو بنویس و بهم بده. محسن دفتر سررسیدی از کنارش برمیدارد و میگوید: - آقا، الگوی رمزگذاری پیامهاشونو توی این دفتر نوشتم. میخواید خودتون بخونید. جواد سرش را از روی لپتاپش بلند میکند: - البته اگه بتونید خط خرچنگ قورباغه اوباما رو بخونید! و میزند زیر خنده. صورت تپل و سفید محسن گل میاندازد و میگوید: - راست میگه آقا... خطم خیلی بده. دفتر را باز میکنم و نگاهی به نوشتههای درهمش میاندازم. به این فکر میکنم که باید یک دور دیگر خودم نوشتههای محسن را رمزگشایی کنم تا الگوی رمزگذاری احسان را بفهمم!🙄 با این وجود، لبخند میزنم و میگویم: - اشکال نداره. میخونمش بالاخره. بازم ممنون. بعد از این که گزارشت رو نوشتی، یه ساعت خواب جایزه داری. محسن به پهنای صورتش میخندد: - دستتون درد نکنه آقا!😁 بیصبرانه برای خروج از اتاق و هوای خفه و دمکردهاش انتظار میکشم. از اتاق بیرون میروم و به مسعود میگویم: - خب؛ با این اوضاع باید بریم سراغ کدوم؟ مسعود دستش را داخل جیبهایش میبرد و چندبار روی پنجه و پاشنه پایش جابهجا میشود. منتظرم چیزی که در ذهنم چرخ میخورد، از دهان مسعود بیرون بیاید و همین اتفاق هم میافتد: - صالح! لازم نیست توضیح بدهد دیگر. خیره میشود به چشمانم و نگاهم را میدزدم؛ شاید چون میترسم فکرم را بخواند. با این وجود، هرچه در فکر من هست را بلند میگوید: - صالح فقط یه بانیه. به کاری که میکنه اعتقاد نداره. پس شاید بشه دوبلش... به اینجا که میرسد، جواد با عجله و درحالی که تندتند سر و وضعش را مرتب میکند، از اتاق بیرون میآید. - کجا؟ جواد مقابلم میایستد اما روی پا بند نیست. نفسنفس میزند: - باید برم جام رو با کمیل عوض کنم. - برو خدا به همراهت. میدود به سمت در؛ اما با صدای من متوقف میشود: - جواد! سریع برمیگردد: - جونم آقا؟ - حواست رو جمع کن، شاید لازم باشه صالح رو جلب کنیم. سرش را کمی خم میکند: - چشم آقا. گوشیام در جیبم ویبره میرود. شماره نیفتاده. جواب میدهم و صدای حاج رسول را از پشت خط میشنوم: - سلام عباس جان. خوبی؟ کارا روبهراهه؟ چقدر مهربان شده حاج رسول! فکر کنم حالا که نیستم، قدرم را دانسته! -سلام حاجی! چه عجب یادی از ما کردین. -ما که همش به یادتیم. هرچی دردسر و بدبختی برامون پیش میاد یادت میکنم. -ممنون از محبتتون. -خب دیگه خودتو لوس نکن. زنگ زدم بگم اون دختربچهای که توی دیرالزور پیداش کرده بودی رو آوردن ایران! #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞http://eitaa.com/istadegi قسمت اول