شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت214 نمیدانم خ
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت215 -خب دیگه خودتو لوس نکن. زنگ زدم بگم اون دختربچهای که توی دیرالزور پیداش کرده بودی رو آوردن ایران! -چی؟ این را انقدر بلند گفتهام که مطمئنم مسعود و محسن هردو گوش تیز کردهاند که بفهمند چه شده است. حاج رسول میگوید: -یه دوره کوتاه برای درمان آوردنش. همراه چندتا مجروح سوری دیگه. -خب...الان کجاست؟ -تهرانه. خواستم بهت بگم که اگه وقت داشتی یه سری بهش بزنی. شاید حالش بهتر شد. مردد میشوم که بروم یا نه. بروم بیشتر وابسته میشود و نروم، در انتظار دست و پا میزند. دارم تلاش میکنم این دوگانگی را حل کنم که حاج رسول میگوید: -آدرس رو برات پیامک میکنم. فقط عباس، جان هر کی دوست داری احتیاط کن. باشه؟ هنوزم اونایی که قصد ترورت رو داشتن رو دستگیر نکردیم. با حواس پرت، چندبار «چشم» و «تشکر» میپرانم و تلفن را قطع میکنم. منتظرم صدای مسعود را از پشت سرم بشنوم که بپرسد «کی بود؟» اما نمیشنوم.🙄 یکباره سالن پر شده است از سکوت و انگار دارد سرم فریاد میزند که: الان وقت داری فکر کنی؛ زود فکر کن. زود فکر کن که به زودی تمام دردسرهای عالم روی سرت خراب میشود، طوری که اسم خودت هم یادت برود چه رسد به سلما! صدای زنگ پیامک، مثل ناقوس در سکوت اتاق میپیچد. آدرس مرکز درمانی ست و ساعات ملاقاتش: از دو تا سه و نیم بعدازظهر؛ و الان یک ربع مانده به دو. مردد دست میبرم به سمت اورکتم که آن را روی صندلی رها کرده بودم. بروم... نروم... شاید حالش بهتر شود. شاید... اورکت را از روی مبل میقاپم و با صدای بلند به محسن میگویم: -برای من مرخصی ساعتی رد کن. مسعود مقابلم میایستد: -کجا؟ یک لحظه همه چیز متوقف میشود. دوست دارم داد بزنم سرش و بگویم تو که سیر تا پیاز گذشته من را میدانی، دیگر پرسیدن ندارد! حوصله ندارم ماجرای سلما را برایش توضیح بدهم و اصلا دلیلی هم ندارد چیزی بگویم. او مافوق من نیست! -یه کار کوچولوئه. زود میرم و میام. مسعود کت و سوئیچ موتورش را برمیدارد و صدا بلند میکند برای محسن: -برای منم مرخصی رد کن. حرصم میگیرد از این خودسریاش. حداقل یک اجازه میگرفت بد نبود! کمیل تکیه داده به میز و هرهر به قیافهام میخندد: -خدا صبر ایوب بهت بده عباس. گردش با دواین جانسون خوش بگذره!😆 به کمیل چشمغره میروم. و جلوتر از مسعود، از خانه امن خارج میشوم. سوز سرد میخورد به صورتم. این خیابان، این شهر به چشمم عجیب میآید. انگار زیادی آرام است. شاید از وقتی از سوریه آمدم این احساس را دارم. حس میکنم دنیا ایستاده است و فقط منم که دارم دست و پا میزنم. سوریه اینطور نبود. یک صبح تا ظهرش به اندازه یک قرن حادثه داشت. گاه کاری میکرد که در عرض یک ثانیه تبدیل بشوی به یک آدم دیگر. انگار این آرامشِ بیش از حد تهران به من نمیسازد. آدمهایی که جنگ رفتهاند اینطور میشوند... در ذهنشان شهر را با منطقه جنگی مقایسه میکنند و فاصلهشان را با شهادت میسنجند و آه میکشند. نه این که ناراحت باشم از آرامش تهران؛ خیلی هم خوشحالم. اصلا حاضرم برای این آرامش جان بدهم؛ اما دلم تلاطم میخواهد. بدون تلاطم، راکد میشوم و فاسد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞@istadegi قسمت اول