eitaa logo
شهید شو 🌷
4.6هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت245 آرام می‌گو
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



می‌گوید:
- من چکار باید بکنم که دست از سرم برداری؟😰

- هیچی، همون کارهایی رو بکن که قبلا می‌کردی. منو هم اصلا ندیدی. متوجهی؟

- آره آره... باشه...

ابروهایم را می‌برم بالا و دوباره تاکید می‌کنم:
- فقط بفهمم رفتارت با هرکسی از جمله مینا فرق کرده، یا بفهمم کسی از ملاقاتمون چیزی فهمیده، کاری می‌کنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی.

- ب... باشه...

دست می‌برم به سمت دستگیره در؛ اما نکته بسیار مهمی یادم می‌آید که نپرسیده‌ام:
- فامیل مینا چی بود؟

- نمازی.

زیر لب، کلمه نمازی را تکرار می‌کنم و قبل از این که پیاده شوم، دوباره تذکر می‌دهم:
- وای به حالت اگه ملاقات امروزمون یادت بمونه!

فقط سرش را تکان می‌دهد و پیاده می‌شوم. مینا نمازی. بعید است اسم واقعی‌اش باشد.

اصلا الان که فکر می‌کنم، شک دارم آن کسی که با احسان چت می‌کند هم خود مینا باشد.

پیاده راه می‌افتم به سمت خانه امن. هوای آلوده مرکز شهر، وزنش را انداخته روی ریه‌هایم و سینه‌ام را به سوزش انداخته. 

گوشی کاری‌ام زنگ می‌خورد. محسن است. تماس را وصل می‌کنم و صدای نفس زدنش را می‌شنوم:
- آ... قا... اون دوتا... متهم...

بی‌توجه به رفت و آمد مردم اطرافم، وسط پیاده‌رو می‌ایستم؛ قلبم هم می‌ایستد؛ حتی شاید یک لحظه، خون در رگ‌هایم هم ایستاد:
- چی شده؟

- حالشون خیلی بده آقا!😰

- یعنی چی؟
طوری داد می‌زنم که همه کسانی که در پیاده‌رو راه می‌روند، برمی‌گردند به سمت من.

صدای محسن طوری می‌لرزد که انگار دارد گریه می‌کند:
- نمی‌دونم آقا... انگار مشکل گوارشیه...

مردی از پشت سر تنه می‌زند به من؛ طوری که سکندری می‌خورم و به سختی تعادلم را حفظ می‌کنم. مرد هم نزدیک است که بخورد زمین. 

برمی‌گردد و صدایش را کلفت می‌کند:
- هوی! کوری مگه؟

قبول دارم که ایستادنم در محل رفت و آمد اشتباه بود؛ اما باور کنید این که او از پشت سر به من برخورد کرده، ربطی به کور بودن یا نبودن من ندارد! 

بی‌خیال؛ الان درگیر یک بدبختی بزرگ‌تر هستم. به یک لبخند و «ببخشید» کوتاه بسنده می‌کنم و از محسن می‌پرسم:
- خب چکار کردین شما؟

- تحت‌الحفظ بردیمشون بیمارستانِ ... .

- یا قمر بنی‌هاشم!

این را بلند می‌گویم و می‌دوم؛ تا خود بیمارستان.

فاصله‌ام تا بیمارستان زیاد نیست؛ با موتور اگر بودم پانزده دقیقه‌ای می‌رسیدم؛ اما زیاد هم بود من باز هم می‌دویدم و به هیچ چیز جز جان آن دو متهم فکر نمی‌کردم. 

همان وقت که گرفتمشان، دادم محسن آمارشان را درآورد.

پسرعمو هستند با هم. یکی‌شان پدر و مادر ندارد و دیگری، فقط یک خواهر کوچک‌تر و یک پدر پیر دارد.

از میان آدم‌ها راه باز می‌کنم و بی‌توجه به سرعت ماشین‌ها، از خیابان‌ها رد می‌شوم.

به صدای فریادهای عصبانی که گاه از پشت سرم بلند می‌شود هم توجه نمی‌کنم.

انقدر می‌دوم که وقتی می‌رسم مقابل بیمارستان، گلویم پر می‌شود از سرفه‌هایی که طعم خون می‌دهند.😣

دیگر کارم از درد قفسه سینه و پهلو گذشته؛ انگار یک نفر دوباره ریه‌ام را شکافته است. روی دو زانو خم می‌شوم و نفس‌نفس می‌زنم.

محسن را در راهروی قسمت اورژانس می‌بینم. می‌دود به سمت من: آقا...

صاف می‌ایستم و عرق از پیشانی پاک می‌کنم. بریده‌بریده و میان سرفه‌هایم می‌گویم:
- کجان؟

- نمی‌دونم آقا... یعنی... دکتر بالای سرشونه.

- کس دیگه‌ای... از بچه‌های خودمونم... هست...؟

- آره آقا. جواد حواسش هست


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول