شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت247 - کس دیگها
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت248 کنارم تکیه داده به دیوار و میگوید: - مردهشورت رو ببرن. آخرشم نذاشتی روغن کرچک بهت بدیم ببینیم چی میشه.😁 میخندم؛ مثل کمیل.... رایسین و اثراتش اما از ذهنم محو نمیشوند. رایسین، سمِ لعنتیِ کشندهای ست که برای ساختنش یک لیسانس شیمی و چند ماده ساده لازم است. هم از راه تنفس و هم از راه بلع میتواند وارد بدن شود و در هر دو صورت، طی چند روز آدم را راهی گور میکند. رایسین را با قتل گئورگی مارکوف -یک نویسنده و روزنامهنگار بلغارستانی- در سال ۱۹۷۸ میشناسند. کاش دکتر اشتباه حدس زده باشد... چون اگر حدسش درست باشد، یعنی راهی برای نجات آن دو متهم نیست.😔 سرم گیج میرود و تیر میکشد. پاهایم سست میشوند. درد زخمم امانم را میبرد. تنگی نفس دارم. میخواهم تکیه از دیوار بردارم و به سمت صندلیها بروم که بنشینم؛ اما نمیتوانم. چشمانم سیاهی میروند. من انقدر ضعیف نبودم... تار میبینم همهجا را. زانوانم طاقت نمیآورند و رهایم میکنند روی زمین. *** خلسه شیرینی ست. یک خواب آرام؛ چیزی که خیلی وقت است ندارمش. میل شدیدی برای خواب و بسته نگه داشتن چشمانم دارم؛ مانند وقتی بچه بودم و صبحهای جمعه، از رختخواب گرم و نرمم دل نمیکندم و تا ظهر میخوابیدم. رایسین... دو متهم... وای خدایا! 😱 من اینجا خوابیدهام و پرونده روی هواست؟ سریع چشم باز میکنم و مینشینم. انقدر ناگهانی که سرم دوباره گیج میرود. کمیل بالای سرم ایستاده و شانههایم را میگیرد: - اِ آقا چرا بلند شدین؟ بخوابین... با کف دست، چشمانم را میپوشانم که سرگیجهام آرام شود. روی تخت بیمارستانم. و به یکی از دستانم سرم وصل است. میگویم: - چرا منو آوردین اینجا؟ - بچهها گفتن از هوش رفتین. آقا این مدت خیلی خودتون رو اذیت کردین. نه خواب حسابی داشین نه خورد و خوراک درست. خودم میدانم چکار کردهام. این را هم میدانم که توی قبر، فرصت کافی برای خواب دارم. میپرسم: - چقدر وقته بیهوشم؟ - یکی دو ساعتی میشه. منم بالای سرتون بودم که مراقبتون باشم. بله دیگر... تروریستهای نه چندان محترم، کار را به جایی رساندهاند که وقتی بیهوشم هم یکی باید کنار سرمم کشیک بکشد که یک وقت داروی خطرناک داخلش نریزند.😐 قربانت بروم خدا! سردردم آرام میشود. سرحالترم. نتیجه نمونهبرداری از غذا چه شد؟ نتیجه آزمایش آن دو متهم... اصلا زندهاند یا نه؟ پاهایم را میگذارم روی زمین که از تخت پایین بیایم؛ اما دکتر سر میرسد و جلویم را میگیرد: چکار میکنی؟ باید سرمت تموم بشه!😲 همان پزشک معالج آن دو متهم است. حتما خبری دارد ازشان. لجبازانه ابرو بالا میاندازم: - اون دوتا مریض چی شدن؟ - اونا رو ول کن، خودت داغونتر از اونایی. مهلت نمیدهد جوابش را بدهم. ادامه میدهد: - درجریان پرونده پزشکیت هستم. داری خودتو نابود میکنی. این حجم فشار عصبی و جسمی برات مثل سمه. آسیبی که ریهت دیده جدیه و نباید بهش خیلی فشار بیاری. پزشکان و پرستاران این بیمارستان با بچههای ما هماهنگ هستند، اما دیگر نه در این حد که در جریان پرونده پزشکی من هم باشند!🙄 همین مانده ربیعی کل تهران را که نه، کل کشور را از مجروحیت ریه من باخبر کند. لجم میگیرد از توصیههای خندهدارش. این که به یک مامور امنیتی بگویی حین کار، فشار عصبی تحمل نکن، مثل این است که به یک ماهی بگویی موقع شنا کردن بالههایت را تکان نده. نمیشود که! دلش خوش است. سرم را از دستم بیرون میکشم. میسوزد و سوزشش همراه جریان خون، میرسد تا قلب و مغزم. دست میگذارم روی جای سوزن سرم تا خونش بیرون نریزد. کمیل دستپاچه میشود و از جعبه کنار تخت، یک دستمال کاغذی دستم میدهد. دستمال را فشار میدهم روی جای زخم. سرخ میشود کمی. دکتر چشمغره میرود: - چقدر لجبازی!😒 بیتوجه به خشم دکتر، از جا بلند میشوم. هنوز کمی ضعف در پاهایم هست؛ اما نه در حدی که نشود تحمل کرد. زخم دستم را فشار میدهم و به دکتر میگویم: - حالشون چطوره؟ - اصلا خوب نیست. درضمن، گزارش نمونهبرداری از غذاشون هم وقتی بیهوش بودی رسید. غذا سالم بوده. هیچ اثری از سم دیده نشده. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول