eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت253 البته هیچ‌ک
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



گاه هیچ کاری از دستت برنمی‌آید جز این که چشم ببندی و از دست و پا زدن دست بکشی تا شناور شوی در دریای تدبیر خدا. 

نه این که الان به این نتیجه رسیده باشم، همیشه آغاز و پایان هرکاری را به خدا واگذار کرده‌ام؛ اما هیچ‌گاه اینطور در تاریکی قدم برنداشته‌ام.

کمیل دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد:
- نترس.

از میان انگشتانش، آرامش می‌رسد به سلول‌های عصبی‌ام و در تمام بدنم پخش می‌شود.

دست دیگرم را از روی سلاح برنمی‌دارم. مسعود در را باز می‌کند و چند لحظه اول، پشت در چیزی جز سکوت و تاریکی نمی‌بینم؛ آرامشی پیش از طوفان. مسعود جلوتر از من وارد خانه می‌شود و پیش از آن که چشمانم عادت کنند به تاریکی و چیزی ببینند، چراغی روشن می‌کند.
چراغی با نور زرد و بی‌رمق.


خانه خالی ست از اثاثیه و تنها یک گوشه آن، کمی مبل و خرت و پرت و جعبه گذاشته‌اند.
بوی غبار می‌دهد اینجا.

 در نگاه اول، آشپزخانه اپن را می‌بینم و دو اتاق. مسعود وسط خانه می‌ایستد، دستانش را باز می‌کند و آرام دور خودش می‌چرخد:
- هیچ‌کس نمیاد اینجا. راحت باشید.


رو به یکی از اتاق‌ها متوقف می‌شود و به آن اشاره می‌کند:
- دوتا تخت قدیمی اونجا هست که باید برم از بالا براش تشک و ملافه بیارم.

برانکاردها را با کمک دو پرستار، کنار سالن می‌گذاریم. گلنگدن اسلحه‌ام را می‌کشم و بدون توجه به مسعود، تمام سوراخ و سنبه‌های خانه را می‌گردم؛ هرچند خیلی بزرگ نیست.

 از اتاق دوم که بیرون می‌آیم و از امنیت خانه مطمئن می‌شوم، مسعود با پوزخند نگاهم می‌کند:
- مطمئن شدی جز من کسی اینجا نیست؟😏

اسلحه را غلاف نمی‌کنم و آن را با دو دست، رو به پایین می‌گیرم:
- آره ولی مطمئن نیستم بعد از این هم کسی نیاد.😏


چشمانش را تنگ می‌کند و فکش منقبض می‌شود. می‌گوید:
- بیا بریم بالا، برای تخت‌ها تشک و ملافه بیاریم.

باید بروم بقیه خانه را هم بگردم تا مطمئن شوم؛ و البته تمام راه‌های ورود و خروجش را ببینم؛ اما نمی‌توانم پزشک و پرستار و متهم‌ها را رها کنم به حال خودشان.

این خانه از خانه‌های امن ما نیست؛ هیچ سیستم امنیتی‌ای فراتر از قفل ساده درهایش ندارد. تشویش و ندانستن، مثل خوره به جانم افتاده است.

مسعود حالا در آستانه در ایستاده و منتظر است من دنبالش بروم. حتما علت نیامدنم را فهمیده که می‌گوید:
- نترس. اگه بخوام کار اینا رو تموم کنم، از پس تو برمیام. مخصوصا اگه به خیال خودت، چندتا همدست هم داشته باشم.
و به حرف‌هایش می‌خندد؛ بی‌صدا. 😊

دستم را محکم‌تر روی بدنه اسلحه فشار می‌دهم:
- خیلی مطمئن نباش.

-تو تنهایی.
می‌مانم چه جوابی بدهم؛ اما فقط چند لحظه. کمیل دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد. قدمی به جلو برمی‌دارم:
- نیستم.😇


کمیل آرام و ملایم، در گوشم می‌گوید:
- این بنده‌های خدا رو بذار اینجا به امان خدا. نترس.

لبانم را روی هم فشار می‌دهم و دستم را به سمت مسعود دراز می‌کنم:
- اسلحه‌ت!😒


مسعود دوباره فکش را منقبض می‌کند و با خشمی فروخورده، اسلحه‌اش را از غلاف بیرون می‌کشد. آن را می‌کوبد کف دستم. 


می‌دانم اگر بفهمم شک‌ام به او اشتباه بوده، شرمنده خواهم شد؛ اما نمی‌توان سر یک شرمندگی، پرونده را و از آن مهم‌تر، جان پنج نفر آدم را به خطر انداخت.

از پر بودن خشاب اسلحه‌اش مطمئن می‌شوم و آن را می‌گیرم به سمت دکتر.
خودش را عقب می‌کشد و با صدای لرزان می‌گوید:
- این دیگه برای چیه؟ قرار نبود...

- خودتونم می‌بینید که وضعیت عادی نیست. برای دفاع از خودتونه. امیدوارم کار باهاش رو بلد باشید.

با تردید آن را از دستم می‌گیرد و نگاهش می‌کند. می‌گویم:
- خیلی حواستون باشه. به سمت زمین بگیریدش که سهوا به کسی آسیب نزنید. تا وقتی صدای من رو نشنیدید، در رو باز نکنید.

این را می‌گویم و همراه مسعود، از خانه خارج می‌شوم و در را می‌بندم.

 مسعود جلوتر از من، از پله‌ها بالا می‌رود. سکوت روی گوشم سنگینی می‌کند و من با تمام وجود به این سکوت گوش سپرده‌ام؛ سکوتی که فقط با صدای برخورد آرام کفشمان با پله‌ها می‌شکند
و من منتظرم صدایی بلندتر، این سکوت را بهم بزند. از گوشه چشم، حواسم به پشت سرم هست.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول