eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت255 سکوتی که ف
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



اسلحه‌را غلاف می‌کنم و می‌گویم:
- خب...

- خب به جمالت. من مسعود رو خیلی وقته می‌شناسم. باید اعتراف کنم گوشتش تلخه ولی بچه خوبیه. امید به من گفته بود باهاش تماس گرفتی.

 بعدم مسعود بهم گفت چندبار خواستن حذفت کنن. فهمیدیم داری تنهایی ادامه می‌دی. از مسعود خواستم بهت کمک کنه چون می‌دونستم توی تهران غریبی.

حرفی برای زدن ندارم و فقط با حرص، پوسته لبم را می‌کَنَم. آن شرمندگیِ بعد از اثباتِ بی‌گناهیِ مسعود، زودتر از آنچه فکر می‌کردم به سراغم آمد و البته، جلوتر از آن، عصبانیت از دست حاج رسول که هیچ به من نگفته.🙄

به سختی لب می‌جنبانم:
- پس... کمیل چی؟

- فعلا شواهد نشون می‌ده پاکه؛ ولی باتوجه به کم‌تجربه بودنش بهتره در جریان نباشه.
- بقیه اعضای تیمم؟

- ببین عباس جان، من خودم تهران نیستم و بیشتر از این هم دسترسی ندارم که بتونم آمار بقیه رو دربیارم. نمی‌دونم نشتی از کجای تیمت هست، و همون‌طور که خودت حدس زدی فقط تیم خودت هم نیست و این نفوذ ریشه‌دارتره.


هردو آه می‌کشیم و ناخودآگاه، روی نزدیک‌ترین مبل می‌نشینم. 
خاک و غبار در حلقم نفوذ می‌کند و به سرفه می‌افتم:
- تیم ترورم چطور؟ به جایی رسیدید؟

- حدس می‌زنم خودت یه حدس‌هایی زدی...
و سکوت می‌کند؛ هردومان سکوت می‌کنیم و در سکوت به صدای افکارمان گوش می‌دهیم.

حرفی نمانده. می‌گویم:
- ممنون حاجی. امری نیست؟

- پسر خوب، انقدر به خودت فشار نیار. باید زود برگردی اصفهان، من لازمت دارم.
- چشم. شبتون بخیر، یا علی.

قطع می‌کنم و خیره می‌شوم به روبه‌رویم؛ به گربه صورتی‌پوشِ روی در اتاق که برایم دست تکان می‌دهد. مسعود روبه‌رویم، روی یکی از مبل‌ها می‌نشیند و بسته سیگار و فندکش را از جیبش درمی‌آورد.
سیگاری میان لبانش می‌گذارد و روشن می‌کند. کام اول را از سیگار می‌گیرد و دودش را مستقیم می‌فرستد سمت من. 


خدایا! گرد و خاک برایم کم بود که دود سیگار هم اضافه شد؟😣
سرفه می‌کنم؛ شدیدتر از قبل.
سینه‌ام به سوزش می‌افتد؛ اما سعی می‌کنم سرفه‌ام را در گلو خفه کنم. مسعود بی‌توجه به حال من، می‌گوید:
- خیلی دیربه‌دیر میام اینجا... خانمم که فوت شد، همه بهم گفتن اینجا رو با وسایلش بفروشم که یادش نیفتم.

از جا بلند می‌شود و تا اتاق قدم می‌زند:
- ولی الان می‌بینم خوب شد این کار رو نکردم.

با دست اشاره می‌کند به اتاقی که عکس بچه‌گربه روی درش دارد:
- اتاق دخترمه.

تازه متوجه می‌شوم که به آن اتاق خیره بوده‌ام و نگاهم را پایین می‌اندازم. به این فکر می‌کنم که مطهره اگر زنده بود، ما هم چنین خانه‌ای داشتیم و اتاقی برای بچه‌هایمان، که روی درش عکس‌های کارتونی و کودکانه می‌چسباندیم.

دوست ندارم این آرزوی محال را برای هزارمین بار در ذهنم مرور کنم؛ چه فایده‌ای دارد جز حسرت خوردن؟


می‌گویم:
- چطور حدس زدی دارم تنهایی ادامه می‌دم؟
- چون اگه خودمم سرتیم پرونده بودم همین کاری رو می‌کردم که تو کردی.

پک دوم را به سیگارش می‌زند و دوباره انبوهی از دود را به سمتم می‌فرستد. به سرفه می‌افتم و مسعود از صدای سرفه‌ام، سرش را بلند می‌کند. تازه متوجه آزاردهنده بودن کارش می‌شود و آرام می‌گوید:
- ببخشید.

سیگار را در زیرسیگاریِ روی یکی از میزهای عسلی، خاموش می‌کند.

تازه متوجه چند ته‌سیگار دیگر در آن زیرسیگاری می‌شوم؛ یعنی شاید گاه می‌آید اینجا، روی همین مبل می‌نشیند، سیگار می‌کشد و مثل من، به آرزوهای هرگز برآورده نشده فکر می‌کند.


- حالا برنامه بعدیت چیه؟
این را مسعود می‌گوید. شاید بخاطر تصدیق حاج رسول، کمی به او اعتماد کرده باشم؛ اما هنوز برنامه‌ام همان است که بود: سکوت و تنهایی.

از جا بلند می‌شوم و متکاها و ملافه‌ها را از روی مبل برمی‌دارم:
- بریم پایین، بنده‌های خدا منتظرن.
*

دکتر با چشمان گرد شده و متحیر، خیره است به دو متهم که با دستانِ دستبندخورده روی تخت‌شان دراز کشیده‌اند. بی‌حالند اما به‌هوش.


 دکتر من را کناری می‌کشد و می‌گوید:
- راستش من منتظر مُردن اینا بودم. ولی اینطور که معلومه، حال عمومی‌شون داره بهتر می‌شه. مثل معجزه ست...

معجزه...
برای هزارمین بار است که معجزه دیده‌ام و هنوز مثل بار اول، برایم شگفت‌آور و تازه است.
دوست دارم بگویم آن رایسین که تو میان کتاب‌ها از آن خوانده‌ای و آن بدن انسانی که تو در دانشگاه آن را شناخته‌ای، هیچ‌کدام کاری جز آنچه خدا اراده کند ندارند و معجزه یعنی همین... یعنی ما عاجزیم در انجام و فهمش؛ یعنی قدِ علم ما به آن نمی‌رسد. دست به سینه می‌زنم و از پشت شانه دکتر، به دو متهم نگاه می‌کنم:
- خودتون گفتید باید منتظر معجزه باشیم.

- امکان نداره، رایسین...
- شما می‌گید حال این دونفر خوبه؟


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول