شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت26 جوا
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت27 میخواستم کاری کنم که آنهایی که خودشان را پشت سمیر و جلال قایم کردهاند، رخ نشان بدهند؛ که این کار سختی بود. محسن را کاشته بودم که مواظب جلال باشد و کیان را گذاشته بودم برای ت.م سمیر. با امید و مرصاد تشکیل جلسه دادم. امید یکی دو روز وقت گذاشته بود تا تلگرام جلال و سمیر را چک کند. این را هم بگویم که ما برای بررسی افراد در پیامرسانهای خارجی مثل تلگرام، نیاز به مجوز قضایی نداریم؛ چون پیشفرض این است که این پیامرسانها میتوانند بستر خوبی برای جاسوسها یا تروریستها باشند و باید با دقت رصد شوند. در حالی که اگر بخواهیم به پیامهای خصوصی یک فرد در یک پیامرسان ایرانی دسترسی پیدا کنیم، باید حتماً مجوز قضایی داشته باشیم و قاضی مطمئن شود که آن فرد فعالیتهای ضدامنیتی دارد. ناخرسندی در چهره امید موج میزد؛ طوری که ناگفته میشد فهمید چیز دندانگیری پیدا نکرده است. گفت: بیشترین مکالمه سمیر با یکی دوتا دختر بوده که باهاشون حرفای عاشقانه و حتی ناجور میزنه، هیچ چیز خاصی هم نداره. با مامان و بابا و چندتا از دوستانش هم در ارتباطه؛ اما پیامهاش با اونا هم خیلی معمولیه؛ حرفای روزمره و احوالپرسی. همین چیزا. از طرفی چون ادمین دوتا گروه هست، بعضی از اعضای گروه میان پیویش و ازش سوال میپرسند. سوالای اونا هم بیشتر درباره همین مسائل عقیدتی داعشه و بازم چیز به درد بخوری نداشت. اما چیزی که من ازش تعجب میکنم، اینه که این سمیر که بهش میخوره آدم خیلی ساده و خنگی باشه، خیلی شیک و حرفهای داره معاملات اسلحه رو جوش میده. فکری در ذهنم جرقه زد؛ اما سکوت کردم تا ادامه بدهد: جلال هم که معلومه فقط برای پولش اومده این کار رو میکنه، حتی از پس جواب دادن سوالهای عقیدتی هم برنمیاد. بیشتر چت کردنش هم با فامیلاش و همین سمیر هست؛ اما بازم حرف خاصی نزدن. با سمیر هم درباره اداره همین گروهها حرف میزنه اما باز هم فقط در حد اداره گروه هست نه چیزی بیشتر از اون. با این وجود، گاهی همین جلال توی گروه حرفایی میزنه و معاملاتی رو جوش میده که دهنم باز میمونه. اصلا انگار خودش نیست. لبخند بی اختیار روی لبم پهن شد و گفتم: خودش نیست! -چی؟ گفتم: اکانت این دوتا دست یکی دیگه هم هست. شک نکن. چشمان مرصاد گرد شدند؛ اما امید خیلی تعجب نکرد: بله منم حدس میزدم. خم شدم روی میز و یک خرما از ظرف وسط میز برداشتم: خب، حالا چکار کنیم؟ نمیشه همینطوری بشینیم رصد کنیم و ببینیم تهش چی میشه. باید بریم سراغ یکیشون؛ اما نمیدونم کدوم؟ -یعنی دستگیرش کنیم؟ این را امید گفت و عینکش را از چشمش برداشت. قبل از این که خرما را در دهانم بگذارم گفتم: نه آقای باهوش. فعلاً نمیشه وارد فاز دستگیری شد. -پس چی؟ خرما را گذاشتم در دهانم و فشارش دادم. شیره شیرین خرما پخش شد در دهانم. داشتم به جواب امید فکر میکردم که مرصاد گفت: ببین میتونی از این دوتا یه آتویی بگیری، دستگیرشون کنی؟ یه آتویی غیر از این اتهام همکاری با داعش. در حد یکی دو شب بازداشت. هردو برگشتیم به سمت مرصاد. مرصاد خیره بود به یک نقطه نامعلوم روی میز و ادامه داد: بعد گوشیاشون رو چک کن، ببین کسی به جای اونا گروه رو میچرخونه یا نه. درضمن ببین واکنششون چیه و چقدر سمیر و جلال براشون مهمند. دوباره لبهایم کش میآید از حرف مرصاد. این همان حرکتی بود که میخواستم. میخواستم بازیشان بدهم. هسته خرما را از دهانم درآوردم و گفتم: اول کدوم؟ -جلال آدم سالمتر و تر و تمیزتریه، بعیده بتونی ازش آتو بگیری؛ اما سمیر رو خیلی راحت میشه گیر انداخت. هرچند، سمیر بخاطر شرایط خاصش، حتماً نظارت روش بیشتره. دستانم چسبناک شده بودند و هسته خرما در مشتم عرق کرده بود. سطل زباله گوشه اتاق را نشانه گرفتم و هسته را پرت کردم. دقیقاً افتاد داخل سطل. امید گفت: گل، توی دروازه! #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...