شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت43 این
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت44 قطعاً اگر قرار بود من خانم رحیمی را مجاب کنم، همان پنج دقیقه اول اخمهایش را در هم میکشید و میگذاشت میرفت.🙄 حدود بیست دقیقه طول کشید تا حرفهایشان تمام شود. از جایشان بلند شدند و خداحافظی کردند. رفتار خانم رحیمی محطاطانهتر بود؛ حدس میزدم هنوز کامل مجاب نشده است. خانم صابری نیامد به سمت من. سوار ماشینش شد. من هم روی موتورم نشستم و پشت بیسیم گفتم: - خب، نتیجه چی شد؟ - فکر نکنم مشکلی داشته باشه. قراره عصر بهم خبر قطعی رو بده. - ترسیده بود؟ - هرکسی باشه میترسه؛ ولی فکر نکنم ترسش باعث بشه عقب بکشه. - توجیهش کردید که به کسی چیزی نگه؟ - بله، خیالتون راحت. - ممنونم. فعلا خدانگهدار. سوار موتورم شدم و برگشتم اداره. امید منتظرم بود. سلام کرده و نکرده گفت: - هیچ مشخصاتی از اون دختره که رفته بود پیش سمیر پیدا نکردم. اصلا انگار چنین آدمی وجود نداره. -یعنی چی؟ - یعنی هیچی دربارهش نمیدونیم. از بچههای برونمرزی استعلام گرفتم ببینم نتیجه میده یا نه؟ با حرص نفسم را بیرون دادم: - سمیر بهش چی میگفت؟ - ناعمه. خیلی هم دوستش داشت و ازش حساب میبرد. نیشخند زدم: بعیده ایرانی باشه. امید نشست پشت لپتاپش و گفت: - اوهوم. فارسی رو خوب حرف نمیزد. یه جوری بود. سعی کردم حرف زدن ناعمه را به یاد بیاورم. لهجهاش شبیه لهجه عربی بود؛ اما عربی نبود. کلمات را سخت ادا میکرد و بیشتر از ته حلقش حرف میزد. چقدر هم با تحکم سخن میگفت! سمیر، رامش بود. به امید گفتم: - براش ت.م گذاشتید؟ - آره. - خوبه. حواستون بهش باشه. با امر و نهیهایی که دیروز با سمیر میکرد، احتمالاً یا رابط سمیره یا سرشبکه. نشستم پشت میز و سرم را گذاشتم رویش. به امید گفتم صدای مکالمه سمیر و ناعمه را پخش کند. صدایشان در اتاق پیچید. ناعمه داشت سر سمیر داد میکشید: - چندبار بهت گفتم تو باید احتیاط کنی؟ چندبار بهت گفتم باید حواست باشه یه وقت #نیروهای_امنیتی روت حساس نشن؟ - من کاری نکردم! فقط توی مهمونی شرکت کردم. الانم میبینی که چیزی نشده. صدای ناعمه بلندتر شد: - تو مثل این که اصلا نمیدونی ما داریم چه غلطی میکنیم! نمیدونی ما با کی طرفیم؟ فکر کردی طرف ما گاگوله؟ صدای سمیر کمی ملایم شد: - وقتی توی اَمّان دیدمت مهربونتر بودی! انگار میخواست این بحث را تمام کند؛ اما غرورش اجازه نمیداد معذرت بخواهد. فهمیدم سمیر و ناعمه در پایتخت اردن با هم آشنا شدهاند؛ یعنی در دوره دانشجویی سمیر. میتوانستم حدس بزنم سمیر، شکار ناعمه بوده و به تشویق ناعمه تصمیم گرفته به عربستان برود. صدای نیشخند ناعمه را شنیدم و بعد گفت: - سمیر! ما کارای مهمی داریم. از اولم یه هدف داشتیم، یادته؟ - اوهوم. صدای ناعمه آمد پایین: - ما فاصلهای تا اون هدف نداریم. نباید خرابش کنیم. وقتی کارمون رو انجام دادیم، میتونیم بریم توی سرسبزترین و خوش آب و هواترین جای ترکیه با هم زندگی کنیم. #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...