شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت48 از پل
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت49 بعد از این که از اصفهان خارج شدیم، دیگر نتوانستم با موتور دنبالشان بروم؛ چون ممکن است مشکوک شوند. حاج رسول در بیسیم میگوید: - کجایید؟ نگاهی به تابلوهای اطراف جاده و نقشهی روی صفحه تبلت میاندازم و میگویم: - آزادراه معلم. خورزوق رو رد کردیم. الان نزدیک شاهینشهریم. - احتمالا میخوان از یکی از مرزهای شمال کشور خارج بشن. هر وقت حس کردی قراره با مامور تخلیهشون دست بدن به من خبر بده. «چشم»ی میگویم و به رانندگی ادامه میدهم. هوا بیرحمانه گرم است. انگار از خاک بیابان هم گرما بلند میشود و فشارم میدهد. شیشه را میدهم بالا و کولر را روشن میکنم. باد سرد که میخورد به صورتم، کمی بهتر میشوم. مرصاد هم باد خنک را حس میکند و بیدار میشود. چشمانش را باز میکند و دست میکشد روی صورتش. با صدای گرفته از من میپرسد: کجاییم عباس؟ - نزدیک شاهینشهر. صافتر مینشیند و با دست چشمانش را میمالد. زیر لب غر میزند: اینا تا کجا میخوان ما رو بکشونن دنبال خودشون؟ میگویم: نمیدونم. فعلاً که وضع همینه. دعا کن قرارشون با مامور تخلیه دم مرز نباشه. نفس عمیقی میکشد و میگوید: آب داری عباس؟ با چشم به داشبورد اشاره میکنم: توی داشبورده. داشبورد را باز میکند و بطری آب را برمیدارد. یک جرعه از آن مینوشد و درش را میبندد: این داغه که! شانه بالا میاندازم: فعلاً همینو داریم. بطری را برمیگرداند سر جایش. صدای هشدار پیامکش بلند میشود. از هول شدنش برای پیدا کردن گوشی و دیدن پیامک خندهام میگیرد. پیامک را که میخواند، خنده روی لبش پهن میشود و دست میاندازد میان موهایش. شروع میکند به تایپ کردن پیامک. یاد روزهایی میافتم که با مطهره #پیامکبازی میکردیم؛ هرچند خیلی طولانی نشد. دو ماه و بیست و سه روز، آن هم وقتی سر جمع، نصفش را در ##ماموریت و مشغول #حفاظت از #امنیت مردم باشی، چیز زیادی نمیشود. مطهره درکم میکرد، به رویم نمیآورد که از همان اول، بنا را گذاشتهام بر نبودن. گوشی مرصاد زنگ میخورد. با تردید پاسخ میدهد. کمی قرمز میشود و من را نگاه میکند؛ میفهمم معذب است جلوی من صحبت کند. نگاهم را میبرم به سمت دیگر؛ همین از دستم برمیآید. مرصاد صدایش را میآورد پایین و میگوید: عزیزم الان توی ماموریتم. نمیتونم صحبت کنم. چند جمله دیگر هم میگوید که من نمیشنوم. فکرم رفته است به چهار سال پیش و مطهرهای که تازه داشت باعث جوانه زدن یک حس تازه در من میشد. احساسی که باعث میشد دنیا را رنگیتر و زیباتر ببینم. با این وجود، خاطراتی که از مطهره دارم از انگشتان دست هم کمتر است و من چهار سال است که تلاش میکنم با فکر کردن به همان چندتا خاطره، آنها را در ذهنم پررنگ نگه دارم. دوماه و بیست و سه روز فرصت خیلی کمی بود برای ساختن خاطرات عاشقانه؛ آن هم برای یک مامور امنیتی. - ای بابا...فکر نمیکردم انقدر طول بکشه! صدای مرصاد است. میگویم: چی؟ - همین ماموریت دیگه! حاج رسول گفته بود زود تموم میشه میره. میخندم: اخیراً کمصبر شدی آقا مرصاد! دوباره گوشهایش سرخ میشوند. به حالش غبطه میخورم. او تکلیفش روشن است. یک نفر را دوست دارد و خلاص. مثل من نیست که هنوز هیچ توجیهی برای احساسش نداشته باشد. مثل من نیست که درگیر باشد میان یک عشق قدیمی و یک احساس جدید که معلوم نیست #عشق است یا نه؟ #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...