شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت63 نیمنگاه
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت64 جلوی لبخندم را گرفتم: خب، دیگه اینطوری نمیتونید فعالیت کنید. - یعنی چی؟ - یعنی باید یه کاری کنید که از گروه ریموو بشید. اینطوری حساسیتشون از بین میره، چون الان حدس زدند که شما با برنامهریزی حرف میزنید. یه کاری کنید که اینطور فکر نکنند. چندتا جمله تند و احساسی بگید که ریموو بشید. - بعدش؟ - دیگه از اون حساب کاربری خودتون استفاده نکنید. یه حساب کاربری جدید درست کنید با شمارهای که بهتون میدیم. اون حساب کاربری رو بچههای ما هم دارند. با اون اکانت دوباره توی گروه عضو بشید و حرفی نزنید. فقط هروقت حس کردید کسی میخواد جذب بشه، بهش پیام خصوصی بدید و منصرفش کنید. راهش رو شما بلدید، مگه نه؟ باز هم سرش را بالا و پایین کرد. ادامه دادم: - بهتره شما کمکم از این ماجرا خارج بشید. یکم که گذشت، اون حساب کاربری رو حذف کنید و خلاص؛ دیگه بقیهش با ماست. حله؟ - فهمیدم. * تا اینجا را با ترس و لرز آمدهام. تجربه ناکام اعزام قبلی و برگشتنم از پای پرواز باعث شده چشمم بترسد. همهاش منتظرم دوباره ابوالفضل یا یک نفر دیگر مثل اجل معلق نرسند و من را از پای پرواز برگردانند.😢 دلم برای ابوالفضل، تنگ میشود؛ شاید هم میسوزد. آخرین بار مشهد بودم که تماس گرفت. مثل قبل شوخی نمیکرد؛ صدایش گرفته بود. اصلا به زور حرف میزد. فقط چند کلمه گفت: - به امام رضا بگو به حق مادرش زهرا خانمم رو بهم برگردونه... اصلاً به ظاهرش نمیآید انقدر به خانمش وابسته باشد؛ اما هست. شاید خودش هم باورش نمیشد یک روز اینقدر مجنون بشود. من هم باور نمیکردم یک روز کسی مثل مطهره پیدا بشود که من را انقدر عاشق کند؛ اما شد. ساک کوچکم را میگذارم بالای سرم و مینشینم روی صندلی هواپیما؛ کنار پنجره. چشمم به راهرو ست و مسافرهایی که یکییکی وارد میشوند. هیچکداممان شبیه مسافران پروازهای عادی نیستیم. اصلا این پرواز عادی نیست. ما داریم میرویم به کشوری که #داعش در آن حکومت میکند، به کشوری که حتی شنیدن نامش هم یادآور جنگ و خشونت و تروریسم است. اصلا شاید همه ماهایی که در این پرواز نشستهایم دیوانه باشیم که آرامش کشور خودمان را رها کردهایم و داریم میرویم در دل آتش.🔥 یک جوان کنار دستم مینشیند. راستش از ظاهرش جا میخورم. قیافهاش شبیه بقیه کسانی که برای اعزام آمدهاند نیست. نه ریشش بلند است و نه آستینش. یک تیشرت چسبان مشکی پوشیده و شلوار شش جیب. تهریشش هم عمر زیادی ندارد. از ظاهرش برمیآید اهل بدنسازی و پرورش اندام باشد. ساکش را میگذارد بالای سرش و مینشیند. از انعکاس تصویرش در شیشه هواپیما میبینمش؛ بیرون تاریک تاریک است. پیداست که او هم این جمع را نمیشناسد و احساس غریبی میکند. حتی حس میکنم دلش میخواهد سر صحبت را با من باز کند. بالاخره بعد از چند دقیقه، صدای کلفت و لهجه تهرانیاش را میشنوم که میگوید: - شما اعزام چندمته داداش؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...