شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت91 دستانش
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت92 از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم. سر تکان میدهم و میپرسم: حامد کجاست؟ سیدعلی لبش را میگزد و نگاهش را میدزدد. تازه متوجه میشوم چشمانش کمی قرمز شدهاند. میپرسم: چیزی شده؟ سرش را پایین میاندازد: نه نه...بیاین تو. به زن میگویم وارد اتاق شود و خودم پشت سرش داخل میشوم. هرکس یک گوشه اتاق کز کرده است. احساس میکنم یک چیزی کم است، همه بهم ریختهاند. با دیدن من برمیگردند و با بهت به زن تکتیرانداز نگاه میکنند. قبل از این که چیزی بپرسند میگویم: تکتیرانداز این خانم بود. سیاوش مثل تیری که از کمان پرتاب شود، میجهد به سمت زن و دستش را بالا میبرد. زن با دیدن رفتار سیاوش قدمی به عقب میآید تا پشت سر من پناه بگیرد؛ اما سیاوش قبل از این که مجید جلویش را بگیرد، خودش متوقف میشود و دستش را پایین میآورد. چشمانش هنوز پر از خشم است: حیف که دست بلند کردن رو زن افت داره برام. وگرنه حالیت میکردم... خیلی بیمروتین! خیلی... سیدعلی بازوی سیاوش را میگیرد و کناری میکشد. زن حالا پشت سر من ایستاده و با نگرانی به من نگاه میکند. معلوم نیست وقتی عضو داعش بوده چه چیزهایی دیده که از این جمع مردانه میترسد. میگویم: - I told you, we are different from ISIS. We don't bother you. (بهت گفته بودم، ما با داعش فرق داریم. اذیتت نمیکنیم.) پیداست خیال زن هنوز کامل راحت نشده و بیشتر به من اعتماد دارد. میگوید: - I'm thirsty. (تشنمه.) قمقمه آبم را درمیآورم. خودم هم تشنهام. قمقمه را دراز میکنم به سمت زن و با دستان بستهاش آن را در هوا میقاپد. متوجه نبود حامد در جمع میشوم و از حاج احمد میپرسم: پس حامد کو؟ حاج احمد انگار دست و پایش را گم میکند. حس بدی در رگهایم میدود؛ هشدار قبل از حادثه. دوباره سوالم را تکرار میکنم و حاج احمد نمیداند چه بگوید. به زن اشاره میکنم که بنشیند و برای حفظ محرمانگی برخی مسائل، چشمانش را هم میبندم. سوالم را بلندتر میپرسم و سیاوش که هنوز عصبی ست، دوباره صدایش بالا میرود: رفت! رفت! نفسم بند میآید. یعنی چی که رفت؟ کجا رفت؟ صورت سیاوش سرخ میشود و به زور جلوی چکیدن اشکهایش را میگیرد. به سختی لب میجنبانم: یعنی چی که رفت؟ علی ایستاده جلوی در اتاقک و بیرون را نگاه میکند. سیبک گلویش تکان میخورد. انگار فرار کرده یا میخواهد فرار کند؛ شاید هم منتظر کسی باشد. دوربین دوچشمی میان دستانش مانده؛ بدون استفاده. مجید دوباره سیاوش را در آغوش میگیرد؛ اما سیاوش آرام نمیشود. حاج احمد را نگاه میکنم. حاج احمد میپرسد: رفیقید با حامد؟ میخواهم بگویم برادریم؛ اما فقط سرم را تکان میدهم و مینالم: کجاست؟ مجید با صدای خشدارش میگوید: یادته که، یه گروه از بچههای فاطمیون نزدیک سهراه اثریا محاصره شدن، بیشترشون هم مجروحن... لازم نیست ادامه بدهد. خودم قبل از رفتن شنیدم که حاج احمد داشت اینها را میگفت. شناختی که از حامد دارم را کنار حرفهای حاج احمد میگذارم و تا تهش را میخوانم. راستی حاج احمد یک چیز دیگر هم گفت؛ گفت از سیصدمتری اینجا به بعد جاده در تیررس موشک هدایتشونده تاو است... زمان را در ذهنم عقب میزنم. تویوتای هایلوکس که با سرعت از جاده رد شد و موشکهایی که تعقیبش میکردند... پس... خودش بوده... حامد! دنیا دور سرم میچرخد. قدم تند میکنم به سمت در اتاقک که مجید دستم را میگیرد: کجا میخوای بری؟ کاری نمیتونی بکنی! کلافه موهایم را چنگ میزنم. مجید ضجه میزند: بهش گفتم نرو مشتی! گفتم نرسیده میزننت! هرچی گفتم گوش نکرد! برگشت گفت مادرای اینا بچههاشونو به من سپردن! تهشم رفت. و با دست صورتش را میپوشاند. غرورش اجازه نمیدهد کسی اشکش را ببیند. تکیه میدهم به دیوار و ناامیدانه بیسیم را درمیآورم و فریاد میزنم: عابس عابس حیدر! عابس عابس حیدر! هیچ... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730