شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_و_چهارم نگاه شماتت باری به عاطفه می کنم: خاک تو سرت عاطفه! چه قصه ها
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_بیست_پنجم
اینجا قرار بی قراران است ، اول که نگاه می کنی ، بیابان می بینی و گاه سیم خاردار و پرچم و تپه های خاک ،اما اگر میدانستی که هربار ، ملائک اینجا برای قبض روح چه کسانی بال گشوده اند ، ذره ذره خاکش را سرمه چشم می کردی....
همه زیبایی ها در سادگی است ، در سادگی لباس های خاکی و گلی ، در سادگی این دشت که جز مشتی خاک و پرچم و سیم خاردار ، چیزی ندارد . اما... نه... همه چیز دارد! آسمان دارد ، عطر خدا دارد ، شهید دارد....
اینجا هویزه است ، قتلگاه حسین علم المهدی و دوستانش ، قتلگاه نه ، معراجشان ، اینجا شعبه ای از کربلاست ، تا مرز عراق فاصله ای نیست اما دیده حقیقت بین ، صحن و سرای حسین (ع) را از همین جا هم می بیند ، یاد حرفی افتادم که آن پیرمرد در خواب گفت : مگه نشنیدی کل ارض کربلا؟
راست می گفت ، کربلا جغرافیا و مرز نمی شناسد ، هر زمینی که خون یاران حسین (ع) را بنوشد کربلا می شود ....
و این زمین چقدر از از خون حسین را نوشیده که در رگ هایش فرات جاری شده...
*اینجا میعادگاه اصحاب اخرالزمانی پسر فاطمه (س) است*♥️
چشم دوخته ام به خورشیدی که در افق کربلا ذوب میشود ، آسمان و ابرها لحظه ای رنگ سرخ می گیرند ، انگار زمین ،مشتی از خون هایی که نوشیده را به آسمان بپاشد....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞