شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_یازدهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ڪشیش گفت: "اما من پیر و سالخورده ام، چگو
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دوازهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
آسمان صاف بود و آفتاب می تابید، اما هوا گرم نبود. پرفسور آستروفسکی زنگ در کلیسا را برای سومین بار فشار داد. به ساعتش نگاه کرد؛ هفت دقیقه از ۱۱ صبح گذشته بود و کشیش هنوز نیامده بود.
پرفسور دکمه های پالتوی طوسی رنگش را تا بالا بست، به طرف نیمکت چوبی که زیر درخت کاج کهنسال بود رفت و روی آن نشست.
او مردی بود ۷۹ ساله با جثه ای نحیف و کمی خمیده و به قول کشیش «کج و کوله»، با چشم های آبی روشن و یک عینک پنسی لق و الوق و موهای کاملا سفید و کم پشت. کلاه شاپویی که به سر داشت، در مسکو مرسوم نبود و آن را سال پیش در سفری به باکو خریده بود.
او استاد سابق دانشگاه شرق شناسی مسکو و از کارشناسان ارشد انستیتوی نسخ خطی روسیه بود و تبحر خاصی در شناخت زبان و خط کشورهای شرقی و آسیایی داشت.
پرفسور حتی اگر دوست صمیمی کشیش نبود هر وقت با یک تلفن از او خواسته می شد یک نسخه ی قدیمی را بررسی کند زودتر از ساعت مقرر در محل قرار حاضر میشد.
ناگهان صدای آوازی که آهنگ "قایقرانان ولگاه" را می خواند، او را از فکر کتاب و نسخ خطی بیرون آورد. سرش را به طرف صدا کج کرد.
کشیش با ردای مشکی اش در کنارش ایستاده بود؛ در حالی که با هر تابی که به سرش می داد و قایقرانان ولگا را می خواند، ریش بلندش مثل پاندول ساعت به چپ و راست تاب می خورد.
پرفسور از جا بلند شد. لبخندی که بر صورتش نشست، چروک های دو طرف چشم و دهانش را عمیق تر کرد. از دیدن کشیش خوشحال شد؛ مخصوصا که او با آهنگ مورد علاقه اش به انتظار کسل کننده اش پایان داده بود. کشیش از خواندن باز ایستاد و به خاطر تأخیری که داشت عذرخواهی کرد و در همان حال دستش را جلو آورد. وقتی پرفسور به او دست میداد گفت:
«کاش میشد «قایقرانان» را تا آخرش می خواندی پدر.
کشیش به دماغ عقابی او نگاه کرد که نوک آن سرخ شده بود. گفت: "شرمنده ام دوست عزیز که کمی دیر آمدم و تو را اسیر سرمای صبحگاهی کردم."
پرفسور لبخند زد و گفت:
«کجا بودی رفیق؟ کبکت خروس می خواند.»
به طرف کلیسا به راه افتادند.
- دیدن دوست عزیزی چون تو، مرا سر شوق آورده است.
پرفسور پرسید:
«من یا آن کتابی که به خاطرش مرا تا این جا کشاندی؟" کشیش گفت: «اگر امکان داشت، خودم می آمدم.»
کشیش قبل از این که کلید را در قفل بیندازد، به پشت و اطرافش نگاه کرد؛ فرد مشکوکی در آن حوالی نبود. در را باز کرد. پرفسور به محض ورود به کلیسا، رو به تندیس حضرت عیسی در بالای محراب، صلیب کشید.
داخل اتاقک پشت محراب، هوا نسبتا گرم بود. پرفسور پالتو و کلاهش را در آورد و کشیش آن ها را گرفت و به رخت آویز آویخت.
پرفسور در حالی که از گرمای مطبوع لذت می برد، پرسید:
« خوب! این گنجی که می گفتی کجاست؟»
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi