eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ ☄ #قسمت_شصت_و_دوم روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کوبیدن قدمهام م
💔 رمان من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت:اینجا چیکار میکنید؟ وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت: -استغفرالله بلند شید بلند شید از روی زمین.صورت خوشی نداره. پاهام درد میکرد.به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.او از جیبش یک دستمال گل دوزی شده تمیز درآورد و مقابلم گرفت:-صورتتون خونیه! دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم.حیف این دستمال بود که کثیفش کنم.جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو کیفم. و از داخل کیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاک کردم ولی لخته های خون در صورتم خشک شده بود. حاج مهدوی آهی کشید و با همون ژست همیشگی پرسید: -میخواین ببرمتون درمانگاه؟ با لبخندی تلخ گفتم:هنوز هزینه درمانگاه جنوب رو باهاتون تصفیه نکردم. او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وسرش رو تکون داد. شرمنده بودم شرمنده تر شدم.او یک قدم جلو اومد و گفت: -اینجا این وقت شب کجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میکنید. سکوت کردم.حتی روی نگاه کردن به او را نداشتم.او آهی کشید و در حالیکه میرفت گفت:زیاد اینحا نایستید.برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناکه با وحشت و اضطراب گفتم:-حاج آقا -من گم شدم. میشه باهاتون تا یه جایی بیام.. قول میدم ازتون فاصله بگیرم اجازه نداد جملمو تموم کنم.اخم دلنشینی کرد و گفت:-همراه من بیاین. پشت سرش راه افتادم.اشکم بند نمی اومد.خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی. میان راه توقف کرد وبه طرفم برگشت.رو به زمین گفت: _مطمئنید که احتیاجی به درمانگاه ندارید؟ وقتی دید ساکتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم که صدا زد:تشریف نمیارید؟؟ با دودلی و اضطراب سمتش رفتم.با خودم فکر کردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناک و بی درو پیکر پارک کرده!؟ نمیترسید که کسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز کرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت: -بفرمایید لطفا.بنده میرسونمتون. سوار شدم. بینیم به شدت درد میکرد و چانه ام میسوخت.هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم.از داخل کیفم آینه ی کوچک جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخوداگاه گفتم:-وااای! او در حالیکه کمربندش رو می بست با لحنی سرد پرسید:اتفاقی افتاده؟ من با دودلی و شرمندگی گفتم: _ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟ او با دقت به اطراف ماشینش نگاه کرد و بی آنکه سرش رو به طرفم برگردونه گفت:-دارم ولی گمونم گرم باشه.تو مسیر براتون خنکش رو میخرم با عجله گفتم:نه نه برای خوردن نمیخوام.میخواستم صورتم رو بشورم. او بطری آب رو به سمتم تعارف کرد.در ماشین رو باز کردم و دستمالم رو آغشته به آب کردم و صورتم رو شستم.دستم رو نزدیک بینی ام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میکرد.بی اختیار گفتم -اگه بینیم شکسته باشه چی؟ او با صدایی نجوا مانند در حالیکه متفکرانه به خیابون نگاه میکرد گفت: -اول میریم درمانگاه. گفتم:نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم.خودم فردا میرم. او بی آنکه جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد.در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سکوت کردم. دقایقی بعد مقابل یک درمانگاه توقف کرد. گفتم:-حاج آقا من که گفتم درمونگاه نمیام! او در حالیکه کمربندش رو باز میکرد و از ماشین پیاده میشد گفت:-رفتنش ضرری نداره.در عوض خیالتون راحت میشه. به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم. پول زیادی همراهم نبود. با اصرار گفتم:حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم! او نگاهی گذرا به من کرد و با حالتی عصبی گفت:نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید! انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود.چون رفتار اون روزم روبه رخم میکشید.با دلخوری جواب دادم: -بحث این حرفها نیست.باور کنید حوصله ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه.خواهش میکنم درکم کنید. او سکوت معنا داری کرد! تمام حواسم به او بود.حرکاتش شبیه کسانی بود که خیلی به خودشون فشار می آوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند. من حدس میزدم چی تو ذهنشه.هرچه باشد او منو با اون سرو شکل خونی تو کوچه پس کوچه های اون محله ی ترسناک دیده بود و قطعا فکرهای خوبی نمیکرد.باید چی کار میکردم؟ کاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم که اون مرتیکه خفتم کرد؟! بعد نمیگه تو غلط کردی دنبالم راه افتادی؟ او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید ناگهان بی مقدمه گفت: -چرا منو تعقیب میکنید؟ ... نویسنده: @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_سوم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ڪشیش گفت: "سارقیـــن به این جا دستبرد
💔 ✨ نویســـنده: مرد ریش جوگندمــے برگشت و به جوانــے ڪه با او حرف زده بود، نگاه ڪرد. جوان لبخندے بر لب داشت ڪه با چهره ے عصبــے و ترسناڪش، تناسبــے نداشت. مرد ریش جوگندمــے ڪه عادت نداشت روے دستورے ڪه به او مےدهند نه بیاورد، از اتاق بیرون رفت. ڪشیش توانست نفســے بڪشد و ڪمــے از آن شوڪ سنگین اولیه بیرون بیاید. آرام لب هایش را جنباند و گفت: "شما ڪے هستید؟ با من چه ڪار دارید؟" یڪے از جوان ها جلوتر رفت و دیگرے در را بست. مــن مے خواهم به گناهانم اعتراف ڪنم و شاید هم شما؛ فرقے نمےڪند، هر دوے ما گناهڪار هستیم. ڪشیش گفت: "مےبینید ڪه اوضاع اینجا آشفتــه و به هم ریخته است. برویــد و عصــر برگردید." مرد یقه ے قباے ڪشیش را به دســت گرفت و او را به طرف خود ڪشید. سرش را به صورت ڪشیش نزدیڪ ڪرد؛ طورے ڪه بوے مشروبــے ڪه خورده بود، به بینــے ڪشیش خورد: "- بگو آن ڪتاب قدیمــے ڪجاست؟" ڪشیش مچ دست مرد را گرفت، آن را از يقه ے خود دور ڪرد و گفت: "نمے دانم شما دارید از چه حرف مےزنید." مرد گفت: "خیلــے هم خوب مےفهمــے ما چه مےگوییم. آن ڪتاب قدیمــے را رد ڪن بیاید! اے نیست ڪه از گلوے تو پایین رود." ڪشیش روے سینه اش صلیــب ڪشید، سعے ڪرد آرامشش را به دست آورد و با اعتماد به نفس صحبت ڪند: "- از چه ڪتابــے صحبت مےڪنے فرزندم؟ من اصلا شما را نمے شناسم و نمي دانم درباره ے چه ڪتــابے حرف مےزنید. لطفا واضح تر صحبت ڪنید، شاید بتوانم ڪمڪتان ڪنم." مرد جوان گفت: "ببینید آقا، ما حــال و حوصلـه ے بازے موش و گربه را نداریم، صبرمان هم ڪم است. آمده ایم ڪتاب قدیمـے را برداریم و ببریم." ڪشیش گفت: "من البته در ڪتابخانه ام ڪتاب هاے زیادے دارم. منظور شما ڪدام ڪتاب قدیمــے است؟" مرد جوان با تحڪم بیشترے گفت: "دارے وقت ما را تلف مےڪنے پیر خرفت! منظورم را خوب ميفهمے و مےدانــے از ڪدام ڪتاب حرف مےزنم؛ همان ڪتابـے ڪه آن روز آن مرد تاجیڪ آورد و داد دستت." - "ببینید پسرم! من جاے پدر شما هستم، پس درست صحبت ڪنید و عصبـے نشوید." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi