شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_بیست_و_یکم با تمام قدرت ازجا بلند شدم و بهش حمله کردم.
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشیهای نسیم وتهمتهای همسایه ها رو نشنوم. .دست وصورتم خونین بود و قلبم درد میکرد اونوقت همسایه ها بجای نگران شدن به فکر آینده ی فرزندانشون بودند ومنو تهدیدم میکردند..اشکهام بی اختیار پایین میریخت..😭
چشمم به دانه ی سبز رنگ تسبیح در گوشه ی آشپزخونه افتاد..
بی توجه به صداهای تهدید آمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و 💚دانه های تسبیح💚 رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم..با هردانه ای که پیدا میکردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و ناله هام بیشتر میشد..😢کف آشپزخونه پراز خون بود..ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دانه های تسبیح بودم..
صدای آژیر پلیس میومد. .ولی برای من مهم نبود..من در زیر کابینت ها دنبال دانه های تسبیح میگشتم!!
در رو محکم میکوبیدند اما چه اهمیت داشت هنوز ده دانه از یادگار الهام پیدا نشده بود!!
از پشت در صدام میزدند در و باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دانه ها بود!!دوباره در زدند.چاره ای نداشتم!دانههای تسبیح رو توی جیبم انداختم.
🍃🌹🍃
سمت در رفتم..
چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم.حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایه ها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودند. مامور کلانتری گفت:
_همسایه هاتون از شماشکایت دارند باید با ما به اداره ی پلیس تشریف بیارید..
🍃🌹🍃
ساعتی بعد من در کلانتری بودم!
چشم آقام روشن! 😞اون هم بخاطر شکایت همسایه ها..افسر مربوطه نگاهی به سرو وضعم وکبودیهای صورتم انداخت.
_با کی درگیر شدی؟؟
سکوت کردم! چون داشتم فکر میکردم شاید همه ی اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم. مثل وقتایی که تو کابوسهای ترسناک هرچی سعی میکنی لب باز کنی اما نمیشه..
نسیم مثل بلبل حرف میزد و میگفت از همتون
شکایت میکنم..افسربهش گفت:
_زدی مرد به این گنده گی رو داغون کردی شکایتم داری؟ فعلا تو این پرونده شاکی یکی دیگست.
من فقط نگاه میکردم.افسر ازم پرسید:
_تعریف کن علت درگیری چی بود؟
جواب ندادم!نسیم گفت:
_یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال میکنی؟؟
دستم رو با حرص مشت کردم.او چطور جرات میکرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟
افسر با کنایه بهش گفت:
_تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو میکنی؟؟
نسیم لال شد.افسر از شاکی پرسید:
_آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟
آقارضا که تمام سرو صوراش زخم بود گفت: _جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونه ی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره..در هم زدیم اینا باز نکردن.صدای بزن بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سرو شکل به هم ریخته اومد بیرون..خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایه مون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا روسرم آورد..
افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت:😏
_و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!!
نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومتری گفت:
_من عصبانی بودم.اگه این آقا وسط دعوا و اون حال وروز من خودشو دخالت نمیداد این اتفاق نمی افتاد.
افسر رو کرد به من:
_با شما چیکار کنیم حالا؟ همسایه هات میگن آدمهای نامربوط به خونت میان.نمونه ش هم حی وحاضر اینجا حاضره! بهت نمیاد اهل این صحبتها باشی راست میگن اینا؟
گلوم رو صاف کردم:
_من با کسی رفت وآمدی ندارم.به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وانشده.من ده ساله تو این ساختمون زندگی میکنم بدون هیچ مشکلی..این حرف همسایه هام یک تهمته..تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون
افسر با تعجب نگاهمون کرد وگفت:😟
_مگه این خانوم دوستت نیست؟
گفتم:_نه..😞
پرسید: _پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟
ادامه دارد...
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_بیست_و_یکم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے آنوشــا روے پاهاے او نشست و پرس
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
سپس به ڪتـاب و اوراق روے میز اشاره ڪرد و پرسید:
این ڪتاب چیسـت ڪه از رویـش مےنویسـے؟
ڪشیش ڪتاب را به دست گرفت، جلدش را به سرگئــے نشان داد و گفت:
نهـج البلاغــه اسـت، سخنـان و نامه هاے علــے است.
ڪتاب بسیــار عجیبــے است، پر از مضامیـن بڪر و راه گشــا.
سرگئــے گفت:
لابـد به مـن توصیـه مےڪنـے ڪه آن را بخوانـم.
ڪشیش گفت:
حتمـا؛ ڪارے ڪه پـدرت بایـد در جوانــے مےڪرد.
مثــل جــرج جــرداق ڪه مےگفت از ۱۲ سالگــے مطالعه ے نهــج البلاغــه را شروع ڪرده و هنوز هم ادامــه مےدهد.
علــے، شخصیتــے است مثل اقیانــوس؛ هرچه در عمق آن شنا ڪنــے، شگفتے هایش آشڪارتر مےشود.
سرگئــے روے ڪاناپه نشسـت و پرسیـد:
اگر چنیـــن است ڪه شما مےگویید، پس چرا ڪشورهاے مسلمــان ڪه علـــے امـام آن هاست، جزء ڪشورهاے جهــان سوم و عقب مانده اند؟
ڪشیش گفت:
ملــت ها و دولــت هاے اسلامــے مانند ڪسانــے هستند ڪه گنـج گرانبهایشان را دفــن ڪرده اند یا اساسـا از آن خبــر ندارند.
گمـان مےڪم آن ها هم علــے را نمےشناسند.
من هنگـام مطالعه ے این ڪتاب و چند ڪتاب دیگر، به همین مسأله فکر مےڪردم.
در آن دوران، علــے خلیفه ے مسلمانـان بـود و مردے هم به نام معاویــه خود را خلیفـه ے مسلمانـان نامیـده بـود.
هر دوے این ها، داعیـه ے حڪومـت اسلامــے داشتند، اما علــے ڪجــا و معاویــه ڪجـــا!
فڪر ڪنم اڪثر رهبــران ڪشورهاے اسلامــے، حڪومتشان از جنـس حڪومت معاویــه باشد نه علــے.
اگر حاڪمــے از حاڪمان مسلمان، یڪ بار نهــج البلاغــه را با دقــت مےخواند و به آن عمــل مےڪرد روزگارشان این نبود ڪه هست.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
این رمانیست که هر شیعه ای باید بخواند‼️