شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_دوازدهم ضربان قلبم💓 تند شد.گفتم: _به خانوم بخشی گفتم..د
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_صد_و_سیزدهم
خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرفهامونو میشنید.رو به مهری گفت: _مادرش هستید؟!
مهری جواب نداد.خانوم مسن گفت:☺️
_خیلی ماهه بخدا ..نور چشممونه تو این مسجد..خدا حفظش کنه واستون.
لبخند قدرشناسانه ای😊 به روی پیرزن کردم و اشکم پایین ریخت.
مهری خوشش نیومد از دخالت او! شاید اگه پیرزن از من تعریف نمیکرد منم خوشم نمیومد!
دستم رو گرفت.دستهاش حالم رو بد میکرد!گفت:
_ بیا بریم خونه حرف بزنیم.تو رو به روح آقات قسمت میدم.حرفهامو بشنو بعد دیگه نه تو نه من.باشه؟
از اینکه روح آقام رو واسطه قرار داده بود ناراحت شدم.گفتم:
_میریم پایگاه .من تو اون خونه پانمیزارم.
🍃🌹🍃
به سمت فاطمه رفتم وازش کلید پایگاه رو گرفتم.
او با دیدن حال وروزم و مهری سوالی نپرسید.مهری پشت سر من وارد محوطه ی حیاط شد و وارد پایگاه شدیم.
چراغ رو روشن کردم و گوشه ای نشستم. مهری مقابلم زانو زد.مهری و این کارها؟! مهری و پشیمونی؟! چیشده بود که درمقابل من زانو زده بود؟! اصلا چرا حالا؟! با زانو زدن او چه چیزی تغییر میکرد؟! بلندش کردم.
من کسی نبودم که دلم بخواد به زانو افتادن کسی رو ببینم.حتی اگه اون شخص مهری باشه.اون با فغان وزاری بغلم کرد، گفت:
_از اون شبی که اونطوری با اون حال نفرینم کردی یه خواب خوش به چشمم نیومده. بخدا من نمیدونستم تو اینقدر خانوم شدی.نمیدونستم ..
با اکراه از خودم جداش کردم.باورم نمیشد که منطقش برای عذرخواهی این باشه!گفتم:
_همین؟! پشیمونی چون نمیدونستی من عوض شدم؟! یعنی اگه عوض نشده بودم حق داشتی آبروی دختر سید محتبی رو ببری؟! من به درک!! فکر حیثیت آقام رو نکردی؟
گفت:
_بخدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست!
با عصبانیت گفتم:
_کتمان نکن مهری..کتمان نکن..هیچ طوری نمیتونی این کار کثیفت رو توجیه کنی..اون زن کی بود که میگفت تو رو میشناسه و اصرار داشت مردم و بکشونه دم خونت تا تو از……
(جرات نکردم دوباره اون لقب رو به زبون برونم )گفتم:
_استغفرالله. ..تا تو از من براشون بد بگی؟!!!!
_بخدا اینطوری نبوده.از خودش درآورده زنیکه.
من مهری رو خوب میشناختم.اون فقط از ترس نفرینم اینجا بود.وگرنه به هیج صراطی مستقیم نبود و یقین داشتم اگر تاصبح هم باهاش صحبت کنم خطاشو به گردن نمیگیره و با مظلوم نمایی میندازه گردن یکی دیگه.گفتم:
_ آره تو راست میگی.کاش جای حلالیت طلبیدن بهم راستش و میگفتی.چون تا راستش ونگی حلالت نمیکنم.
با گریه گفت :
_چی بگم؟ چندوقت پیشا اون دوستت که زندگیمونو ریخت به هم چی بود اسمش؟🔥نسیم🔥 ! اومد دم خونمون. رباب خانومم با دخترش خونمون بود.
پرسیدم:
_رباب خانوم کیه؟
گفت:
_مادر همونی که باهاش دعوات شده.من نمیخواستم راش بدم تو..دوستتو میگم!
ولی اینقدر پرو بود اومد تو نشست با اون سرو شکلش.پرسید از تو خبرندارم؟ گفتم نه والا.گفت چجوری خبر نداری دم گوشته هرشب که..گفتم بسم الله!! کجاست مگه؟! گفت مسجد. حقیقتش منم جا خوردم گفتم رقی و مسجد؟
اخم کردم..عذرخواهی کرد :
_ببخشید تو روخدا عادت کردم تو زبونم نمیچرخه..رقیه! بعد جلو اونا هرچی دری وری بود درموردت گفت.گفت هر روز با صدنفری. .پسر پولدارها رو میتیغی.. ببخشید ببخشید..تن فروشی میکنی تا امورانت رو بگذرونی..
🍃🌹🍃
داغ کردم!!! 😳😧😡
چشمام کاسه ی خون شد! با عصبانیت حرفش رو قطع کردم گفتم:
_چییییییی؟؟؟؟ من؟!!!!!
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_دوازدهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے جاسوسان معاویه با پاشیدن بذر نفاق د
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_صد_و_سیزدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
عمروعاص در پاسخ می نویسد:
"از نظری که ابزار داشته ای اطلاع یافتم.
نقشه ی خوبی کشیده ای؛ خواستن انتقام خون عثمان، حربه ی وی است.
از هنگامی که در این جنگ ها به پاخاستیم، هیچ چیزی از سوی تو و ما و مردم، برای دشمنت على از این نظر زیان آورتر نیست و هیچ موضوعی بهتر از این که نوشته ای، دشمنت را گرفتار و اسیر می سازد. پس نظرت را اجرا کن و با تیر تفرقه و نیرنگ بر قلب على بزن..."
معاویه دست به کار می شود.
عبدالله بن عامر بن الحضرمی، را نزد خود فرا می خواند و از او می خواهد با همراهی عده ای دیگر به سوی بصره حرکت کند و در نامه ای خطاب به بصری ها می نویسد:
"تعهدم به شما این است که سالی دو بار به شما سهم دهم و مالیات و درآمدتان را هرگز نخواهم.
پس به چیزی که دعوت می شوید، شتاب کنید."
ابن الحضرمی بدون مانعی وارد بصره می شود و در میان قبیله ی بنی تمیم فرود می آید.
همراهانش را در بین مردم شهر می پراکند تا مأموریت خود را آغاز کنند.
وقتی همه ی عثمانیان از هر سوی و هر قبیله به سویش می خزند و پیرامونش گرد می آیند، احساس آرامش و قدرت و برای به او می دهد که تصمیم می گیرد آشکارتر به تبلیغ علیه علی دست بزند.
او روزی در مسجد شهر برای مردم سخنرانی می کند:
"ای مردم! پیشوای هدایت، عثمان بن عفان را علی بن ابیطالب ستمگرانه کشت!
پس خواستار انتقام خونش شوید!
با کشندگانش بجنگید برگزیدگان شما گرفتار شده اند. اما خداوند در شام و مصر و حجاز، برادرانی نصیب شما کرده است که قدرتی دارند و بیرون از شمارند.
پس امیدوار باشید که روز جزای ظالمان قتل رساند.
پس خواستار نیکان و برگزیدگان شما معنی عراق و حجاز، برادران از نظر تعداد، بیرون از شمارند.
پس امیدوار باشید که روز جزای ظالمان نزدیک است و ما به کمک پروردگار، انتقام خون کشته هایتان را از آنان خواهیم گرفت."
♦️رمان قدیس 👈 شرح اتفاقات حکومت علی (ع) با رویکرد کشیش مسیحے♦️
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
این رمانیست که هر شیعه ای باید بخواند‼️