eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ 💔 #قسمت_صد_و_ششم بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار 🎥و درآورد درحا
💔 اوایل مهر بود. یک روز از سرکار برمیگشتم.به سر کوچه که رسیدم ماشین 🚗👤کامران رو دیدم.بدنم شروع کرد به لرزیدن.😨خودم رو به ندیدن زدم و قصد ورود به کوچه رو کردم که از ماشین پیاده شد و صدام کرد.ترجیح دادم جوابشو ندم.دنبالم🚶 اومد و مقابلم ایستاد.صورتم رو به سمت دیگر چرخوندم . او دستها رو داخل جیبش انداخته بود و از پشت عینک سیاهش نگاهم میکرد.. گفت: _باهات حرف دارم. گفتم: _من حرفی با کسی ندارم.مزاحم نشو. خواستم از کنارش رد شم که چادرم رو کشید. به سمتش برگشتم ودرحالیکه اطرافمو نگاه میکردم گفتم:😰 _چیکار میکنی؟خجالت بکش.من اینحا آبرو دارم. پوزخند زد:😡😏 _هه!! سوار شو اگه خیلی آبروت واست مهمه وگرنه به علی قسم واست تو این محل آبرو نمیزارم. عصبانیت از لحنش میبارید.باید چیکار میکردم؟؟ گفت: _فقط پنج دیقه بیا و جواب یک سوالمو بده بعدم بسلامت!!! آب دهانم رو قورت دادم.مردم نگاهمون میکردند.گفتم: _همینجا بگو من سوار ماشینت نمیشم. چقدر خشمگین بود.😡 _میترسی بلایی سرت بیارم؟! خیالت راحت!میشینی تو ماشین یا داد بزنم همه بفهمن کارم باهات چیه؟ چاره ای نداشتم.سوار ماشینش شدم.او هم به دنبال من سوارشد و با سرعت زیاد حرکت کرد.گفتم: _کجا داریم میریم.قرار بود واسه پنج دیقه حرف بزنی بری.. جوابم و نمیداد.ترسیدم.نکنه میخواست بلایی سرم بیاره.دستم رو داخل کیفم کردم و تسبیح رو فشار دادم. خدایااا خودم و سپردم دستت..😰🙏داد زدم: _نگه دار…منو کجا میبری!؟   گفت: _یه جایی که راحت بتونم سرت داد بکشم.. هرچی دهنمه بهت بگم.. بعد میتونی گورتو واسه همیشه گم کنی. 🍃🌹🍃 همه ی این رفتارها نشون میداد که کامران پی به اون راز برده! والبته شاید با چاشنی بیشتر و دروغ بیشتر.! صدای ضبطش رو زیاد کرد .یک موسیقی درباب خیانت و بی وفایی پخش میشد. سکوت کردم و زیر لب دعا خوندم. نمیدونم چقدر گذشت .رسیدیم به یک جاده ی خاکی در اطراف تهران.. نفسهام به شمارش افتاده بود.فرمونش رو کج کرد و وارد جاده ی خاکی شد. 🍃🌹🍃 گفت:_پیاده شو. اشکهام نزدیک بود پایین بریزه ولی اجازه ندادم.نمیخواستم از خودم نقطه ضعفی نشون بدم. خودش زودتر از من پیاده شد و به سمت در عقب، جایی که من نشسته بودم اومد و در رو باز کرد. با لحن طعنه واری خطابم کرد:😡 _پیاده شید رقیه ساداااات خانووووم… فکم میلرزید.اگر لب وا میکردم اشکم پایین می‌ریخت. صورتم رو ازش برگردوندم.گفت: _خیلی خب اگه دوست نداری پیاده شی نشو.. بریم سراغ پنج دیقه مون..  مکثی کرد و پرسید: _چراااا؟؟؟؟ هنوز ساکت بودم. با صدای بلند تری فریاد زد: _پرسیدددم چرااااا؟؟؟؟🗣😡 ترسیدم. لعنتی! اشکم 😢در اومد. حالا اون هم صداش میلرزید.نمیدونم شاید از شدت عصبانیت.شاید هم مثل من گلوش رو بغض میسوزوند. روبه روی صندلی م نشست و در ماشین رو گرفت تا تعادلش به هم نخوره. گفت: _فکر میکردم با باقی دخترهایی که دیدم فرق داری.!! تو چطوری اینقدر قشنگ بازی میکنی؟ هیچ کی نتونسته بود منو دور بزنه هیچکی… گفتم: _من بهت گفته بودم که نمیخوام باهات باشم..بهت گفته بودم خسته شدم از این کار.پس دیگه این بازیا واسه چیه؟اگه قصدم فریبت بود اون ساک وبهت برنمیگردوندم. پوزخندی زد: _اونم جزو بازیهات بود..خبر دارم. سرم رو به طرفش چرخوندم و با عصبانیت گفتم:😠 _کدوم بازی؟!!! اصلا این کارچه سودی داشت برام؟ داد زد: _چه سودی داشت؟؟ معلومه خواستی دیوونه ترم کنی..گفتی تا وقتی محرم هم نشیم نمیخوام باهات باشم! واقعا که خیلی زرنگی!! پیش خودت گفتی این که خرشده حالا بزار یه مهریه و یه شیربهایی هم ازش به جیب بزنیم بعدم الفرار… دستم رو مشت کردم.باحرص گفتم:😠😬 _اینا رو خودت تنهایی فهمیدی یا کسی هم کمکت کرده؟؟ برو به اون بی شرفی که این خزعبلاتو تو گوشت پرکرده تا از من انتقام بگیره بگو بره به درررک!! و تو آقای محترم!!! تو که  ادعات میشه خیلی زرنگی و..هیشکی دورت نزده پس چرا خام حرفهای اون خدانشناس شدی؟! او بلند شد و با لگد لختی خاک به گوشه ای پرتاب کرد و گفت:😡 _همتون آشغالید.. ادامه دارد… نویسنده؛ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_ششم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے پاسخ می دهد: "نباید بگذاریم پای مالک
💔 ✨ نویســـنده: معاویــــه وقتــے خبـــــــر را مےشنود، شراب مےخورد و از شادمانــــــے فریــــــاد مےڪشد: "دیدید ڪه خـــداے را سپاهیانـــے است از و این عســل چقدر ڪام ما را شیریــــن ڪرده است!" دوباره جام شـــراب را سر مےڪشد. اما وقتــــے خبــــــر به علـــے مےرسد، اشڪ در چشـــــــم هایـــش حقلـــــــــه مےزند و از به خــــــود مےپیچید و مےگوید: "خدایـــــا! مرگ او از جمله هاے بزرگ روزگار ماست." سپـــس نامه اے به محمـــد بن ابوبڪر مے نویسد و از او مےخواهد ڪه در سمت خود باقے بماند و در برابر دشمـــن مقاومت ڪند: "... به من خبـــر داده اند ڪه از فرستادن مالڪ به سوے مصـــر، ناراحت شده اے. این ڪار را به دلیــــل ڪند شدن و سهل انگاری‌ات، انجام ندادم. اگر تــــو را از فرماندارے مصــــر عزل کردم، فرماندار جایـــے قرارت مےدادم ڪه اداره ے آن جا بر تو آســــان تر و حڪومت تو در آن سامـــان خوش تر باشد. همانا مردے را به فرماندارے مصــــر قرار دادم ڪه تو میدانـــے نسبت به من و نسبت به دشمنان ما و بـود. خــدا او را رحمــت ڪند ڪه ایـــام زندگـــے خود را ڪامل و مــرگ خــود را ملاقات ڪرد در حالـــے ڪه ما از او بودیم. خداونــــد خــود را نصیـــب او گرداند و پـــاداش او را چند برابر عطــا ڪند. پس براے مقابلــه با دشمــن، سپاهیانــت را بیرون بیاور و با آگاهــے لازم، به سوي دشمن حرڪت ڪن و با ڪســے ڪه با تو در جنگ است، آماده ے پیڪار باش..." این نامــه، مقدارے از اعتمـــاد به نفــس محمـد بن ابوبڪر را که با مخالفــان لازم داشت، به او باز مےگرداند. لیڪن هنوز مدتـــے نگذشته ایست ڪه طوفــــان حوادث، شروع به وزیــدن مےڪند. مخالفــــــت ها در مصـــر اوج مےگیرد. داستـــان خونـخواهــے عثمــان توسط معاویه در مصر، بار دیگر عده زیادے را مےفریبد. لیڪن نگذشته است ڪه طوفــــان حوادث، شروع به وزیدن مےڪند. داستان خونخواهے عثمــان توسط طرفداران معاویــه در مصــــر، بار دیگر عده ی زیادے را مےفریبد. ♦️رمان قدیس 👈 شرح اتفاقات حکومت علی (ع) با رویکرد کشیش مسیحے♦️ ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️