eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــ ☄ #قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم روضه و سینه زنی تموم شد و چراغها رو روشن💡 کرد
💔 شب بعد هم به مسجد رفتم و نسیم رو با چادر گوشه ای دیدم که در صف نماز ایستاده.دیدن او در این حالت و این مسجد عجیب بود.ولی اینبار به اندازه ی دیشب نمیترسیدم.نماز را که سلام دادم کنارم نشست دوباره‌ قلبم درد گرفت.آهسته گفت: _میدونم خیلی بهت بد کردم.خودمم از خودم حالم به هم میخوره.من واقعا خیلی بدم خیلی.. وشروع کرد به گریه کردن.😭توجه همه به او معطوف شد.من واقعا نمیدونستم باید چه کار کنم.از اونجا بلند شدم و به گوشه ای دیگه رفتم.او دنبالم اومد. خدایا خودت بخیر کن.😥🙏مقابلم نشست و سرش رو روی زانوهام گذاشت وبلند بلند زار زد: _رقیه سادات منو ببخش..تو روخدا منو ببخش. سرم خورده به سنگ..تازه دارم میفهمم قبلن چی میگفتی.میخوام آدم بشم.تو روخدا کمکم کن.کمکم کن جبران کنم. اگه اون تا صبح هم ضجه میزد من باز باورش نمیکردم.😐ولی رفتارهای او توجه همه رو جلب کرده بود واگر من بی تفاوت به او میبودم صورت خوبی نداشت.او را بلند کردم و بی آنکه نگاهش کنم آهسته گفتم: _زشته..بلند شو مردم دارن نگاهت میکنن. او آب دماغش رو بالا کشید و با هق هق گفت: _برام مهم نیست.من داغون تر از این حرفهام که حرف مردم برام مهم باشه.من فقط احتیاج به آرامش دارم. 🍃🌹🍃 نگاهی به فاطمه انداختم که کمی دورتر ایستاده بود ونگاهمون میکرد.او بهم اشاره کرد آروم باشم.او در بدترین وحساس ترین شرایط هم باز نگران حال من بود. 🍃🌹🍃 مسجد که خالی شد.🔥نسیم🔥گوشه ای کنار من کز کرده بود و با افسردگی به نقطه ای نگاه میکرد. بلند شدم وچادرم رو مرتب کردم تا به او بفهمونم وقت رفتنه.او بی توجه به من با بی حالی گفت: _چیکار کنم عسل؟؟! نگاهی به فاطمه کردم.فاطمه کنار او نشست وبا مهربونی گفت: _باید مسجدو تحویل خدام بدیم.بلندشو عزیزم. نسیم با درماندگی نگاش کرد و با گریه گفت: _کجا برم آخه؟ من جایی رو ندارم. میخوام تو خونه ی خدا باشم.فقط خداست که میتونه کمکم کنه. 🍃🌹🍃 فاطمه او را در آغوشش فشرد.چقدر او مهربان و خوش بین بود؟! چطور میتونست به او اعتماد کنه؟؟ناگهان دلم لرزید!!!فاطمه به من هم اعتماد کرده بود. اگر او هم توبه ی منو باور نمیکرد و من به مسجد رفت وآمد نمیکردم ممکن بود هنوز در گذشته باقی بمونم. معنی این اتفاق چی بود.؟ خدا ازطریق نسیم چه چیزی رو میخواست بهم یاد آوری کنه؟ نکنه داشتم درموقعیت فاطمه قرار میگرفتم تا امتحان بشم؟!نگاهی به نسیم انداختم که مثل مادرمرده ها گریه میکرد. نسیم عادت نداشت که گریه کنه مگر برای موضوعاتی که خیلی براش مهم باشه.با خودم گفتم یک درصد..☝️فقط یک درصد تصور کن که او واقعا پشیمون باشه.من هم خم شدم و دستش رو گرفتم تا بلند بشه.نسیم بغلم کرد و با گریه گفت: _تنهام نزار عسل خیلی داغونم خیلی.. با اکراه سرش رو نوازش کردم و آهسته گفتم: _توکل به خدا..آروم باش و بگو چیشده؟ نسیم اشکشو پاک کرد و گفت: _چی میخواستی بشه؟! مامانم مریضه. داره میمیره.وقتی رفتم ملاقاتش میگفت از دست تو به این روز افتادم.دلم میخواد این روزای آخر عمرش اونجور که اون میخواد باشم.تو رو خدا کمکم کن. من وفاطمه نگاهی به هم انداختیم.تو دلم گفتم به فرض که اون بخواد بخاطر مادرش تغییر کنه این تغییر چه ارزشی داره؟دوباره به خودم نهیب زدم تو هم اولا بخاطر یکی دیگه خوب شده بودی .. بین احساس ومنطقم گیر افتاده بودم. برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: _ان شالله خدا شفاش میده. فاطمه گفت:😊 _برای تغییر هیچ وقت دیر نیست. او با لبخندی کج رو به من گفت: _اگه تو تونستی عوض بشی منم میتونم! از لحنش خوشم نیومد ولی جواب دادم:_آره..تو هم میتونی اگه بخوای.. فضا برام سنگین بود. به فاطمه گفتم: _بریم دیگه حاج اقا حتما تا به الان بیرون منتظر واستادن. فاطمه منظورم رو فهمید.کیفش رو برداشت و رو به هردومون گفت: _بریم نسیم نگاه حسرت آمیزی بهم کرد: _خوش بحالت..بالاخره به عشقت رسیدی.. دلم شور افتاد.گفتم: _ممنون. گفت: _رفتم دم خونتون..از صابخونه ی جدید پرسیدم کجایی گفت عروسی کردی..اونم با یه آخوند. همون موقع شستم خبردار شد اون آخوند کیه.. خوشم نمیومد از اینکه به حاج کمیل من میگفت آخوند..دلم میخواست با احترام بگه روحانی..طلبه..یا هرچیز دیگه ای.. گفتن آخوند اونم با این لحن خوشایندم نبود.دم در حاج کمیل و حامد ایستاده بودند.از اقبال خوشم آقارضا و پدر شوهرم هم بودند.نسیم انگار قصد جدا شدن از ما رو نداشت.او چادر سرش بود ولی آرایش غلیظی داشت و چهره اش حیا نداشت.موهای بولوندش هم از زیر روسری بیرون ریخته بود.از خجالت نمیتونستم نزدیک اونها بشم.حاج کمیل با دیدن من نگاهش خندید.از او مطمئن بودم. چون او همیشه فقط منو میدید..نه هیچ کس دیگری رو. ولی میدیدم که پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست.😥 ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے عثمـان بن حُنیـف، فرمانــدار بصـ
💔 ✨ نویســـنده: .....تا این ڪه عده اے بر او شـویدند و او را به قتــل رساندند در حالــے ڪه او مستحق مرگ نبود. امروز آنچــه بر شما شایستــه است این است ڪه قاتلان او بگیرید و حڪم خدا را درباره ے آنان اجرا ڪنید." سخنان عایشــه شڪافــے در میان یاران عثمان بن حنیـف به وجــود آورد؛ گروهــے به تصدیق و گروهــے به تڪذيب او پرداختند. مردے از بصـره آنان را آرام ڪرد و گفت: "اے مــردم! آگاه باشیـد و به آن چه مےشنوید ڪنید. این گروه مےگویند براے انتقام خون عثمان به بصــره آمده اند، اما مگر قاتلان عثمان در بصره هستند؟! آن ها اگر راسـت مےگفتند باید به مدینه مےرفتند نه بصــره. ما با علــے ڪرده ایم و بر بیعــت او پایداریم." مردے دیگر رو به عایشــه گفت: "اے ام المؤمنیــن! تو همســر پیامبر مان هستــے و از جانب خدا حرمــت و احترام داشتــے ولــے پرده ے حرمــت خود را دریدے. اگر با اختیــار خود آمده اے از همین جا باز گرد و اگر به اڪراه آورده شده اے، از ما ڪمڪ بگیر تا یارے ات ڪنیم." آن روز دو سپــاه با هم سخن گفتند و توافق ڪردند ڪه افراد سپــاه مڪه وارد بصــره شوند و در خانه هاے دوستان و بستگانشان ساڪن شوند تا عثمــان بن حنیف نامه اے به علــے بنویسد و از او ڪسب تڪلیف ڪند. اگر علــے قاتــل عثمــان را به آن ها تحویل داد ڪه هیــچ؛ در غیــر این صورت تصمیم گرفته خواهد شد ڪه چه ڪنند. اما هنوز پاسخــے از علــے نرسیده بود ڪه آن ها به دارال ڪردند. عده اے را ڪشتند و بصره را به تصرف خود در آوردند. عثمان بن حنیف را ریــش و مو تراشیده از بصــره بیرون ڪردند و بر دارا الحڪومه ے بصره مسلط شدند. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر بچه شیعه ای باید بخواند‼️