eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هفتاد_و_چهارم تا موقع اذان🌃 باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم. ت
💔 با کنجکاوی پرسیدم: _من که باورم نمیشه تو اصلا گناه کردن بلد باشی یا آزارت به کسی رسیده باشه..چرا برام تعریف نمیکنی؟قسم میخورم این راز رو با خودم به گور ببرم. او خنده ی تلخی گوشه ی لبش نشست و گفت: _راز تا زمانی رازه که کنج قلبت باشه.. وقتی بیاد بیرون دیگه راز نیست..قصه ست!! درد دله..گاهی وقتها هم دردسره. حرفهاش رو قبول داشتم. ولی دوست داشتم بدونم قصه ی دوستش چی بوده گفتم: _در مورد دوستت الهام..چرا قبلن بهم حرفی نزدی؟؟ این الهام کی بود که تا اسمش میومد چشمان فاطمه پراز اشک میشد؟ با صدای بغض آلود گفت:_چی بگم؟ از کجاش دوست داری بشنوی؟ من خوشحال از اعتماد او گفتم: _نمیدونم! از جایی که لازمه بدونم! او با آهی عمیق شروع کرد به حرف زدن: _من والهام با هم دختر عمو بودیم.از بچگی باهم بزرگ شدیم.تفاوت سنیمون هم یک ماه بود.بخاطر همین حتی در یک مدرسه و یک کلاس درس میخوندیم.ما حتی روحیاتمون هم مثل هم بود.البته بدون اغراق میگم الهام از من خیلی بهتر بود.وقتی نماز میخوند دلت میخواست روبروش بشینی یک دل سیر نگاش کنی.اینقدر که این دختر خالص بود.ما با هم بزرگ شدیم.قد کشیدیم.الهام رفت حوزه و من هم رفتم دانشگاه!یک روز الهام با کلی شرم وحیا بهم گفت یکی ازمدرسین حوزه برای پسرش ازش خواستگاری کرده.طولی نکشید که الهام با یک مجلس ساده و رسمی به عقد ایشون در اومد..میخوای بدونی اون مرد کی بود؟؟ 🍃🌹🍃 آب دهانم رو قورت دادم..!! نکنه؟!!! با ناباوری گفتم:_حااااااج مهدوی؟ فاطمه سرش رو به حالت تایید تکون داد.. مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه.گفتم: _یعنی حاج مهدوی قبلا ازدواج کرده؟؟؟ پس چرا زودتر بهم نگفتی؟؟ فاطمه آهی کشید و با بغض گفت: _خب هیچ وقت حرفش پیش نیومد.اگه یادت باشه اونروزی هم که ازم پرسیدی متاهله، گفتم هیئت امنا میخوان براش استین بالا بزنن ولی نمیتونن.ولی تو بعدش نپرسیدی چرا.؟؟ از طرفی چیزی که منو یاد الهام بندازه… 🍃🌹🍃 بغضش شکست..😭 من هنوز در شوک بودم…این فرصت خوبی بود تا فاطمه گریه کند.پرسیدم: _این اتفاق واسه چندسال پیشه؟ فاطمه آهی کشید و گفت:_هفت سال پیش! _خخ..ب ..بعدش چیشد؟ دانه های درشت اشک 😭از صورت فاطمه پایین میریخت: _رقیه سادات..نمیدونی چقدر این دوتا عاشق بودن! حاج مهدوی اینقدر همسر نمونه و انسان خوبی بود که همه رو مجذوب خودش کرده بود. دوسال بعد الهام حامله شد.اونموقع من یک چندماهی میشد که با پسرعموم که برادر الهام بود، نامزد شده بودم. چشمهام گرد شد..با لکنت گفتم: _چی؟؟؟ تو قبلا نامزد داشتی؟؟ فاطمه اشکش رو پاک کرد و با لبخندی تلخ گفت:_آره…ما خیلی وقت بود همو میخواستیم..منتها به هوای اینکه حامد سرباز بود و یک سری مشکلات دیگه، یک کم دیرتر از الهام نامزد کردیم. با کنجکاوی گفتم.: _خب پس چرا الان حامد..؟!! او سرش را با تاسف تکان داد و گفت: _چی بگم؟؟!! همه چی بر میگرده به اون تصادف لعنتی.. تولد الهام بود..میخواستم به هرترتیبی شده سورپرایزش کنم.چون از همون اوایل بارداریش دچار افسردگی شده بود.حاج مهدوی هم که همش به سفرهای مختلف میرفت واسه کار تبلیغ. اونموقع ها خیلی باد تو سرم بود..سرتق بودم.حرف حرف خودم بود.واقعا با الانم کلی فرق داشتم.به الهام گفتم بریم جایی که به هوای اونجا ببرمش یک کافه ی درست وحسابی و با باقی دوستان دبیرستان براش  جشن تولد بگیریم. الهام قبول نمیکرد..هزار تا بهونه آورد. از تهوع وبیحالیش گرفته تا مرتب کردن خونه.. چون قرار بود فردای اونروز حاج مهدوی برگرده. ولی من گوشم بدهکار نبود.. کااااش به حرفش گوش میدادم..کاش نمیرفتم.. فاطمه بلند گریه میکرد 😫😭وحرف میزد. _رقیه سادات بخداوندی خدا انگارهمه ی قدرتها جمع شده بودند که من الهام و نبرم.ماشین حاج مهدوی تو پارکینگ بود.باخودم گفتم اگه با ماشین خودشون بریم بهتره وراحت تر.ولی الهام گفت حاج مهدوی گفته این ماشین مشکل داره باید بعد از برگشت ببرتش تعمیر..پرسیدم مشکلش چیه؟ الهام گفت: نمیدونم. گفتم پس بشین بریم.الهام دوباره بهونه آورد که حاج مهدوی گفته بخاطر بارداریش حق نداره پشت فرمون بشینه. همون وقت زن عموم زنگ زد به الهام..وقتی فهمید ما تصمیممون چیه به الهام گفت: نرو تو امانتی.اگه ال بشی بل بشی من نه خودم تحمل دارم نه میتونم جواب حاج مهدوی رو بدم…الهام داشت پشت تلفن راضی میشد که من بیشعور و بخت برگشته گوشی رو گرفتم و به زن عموم گفتم: زن عمو هرچی شد با من..طفلی این دختر پوسید تو این خونه..میخوام ببرمش.اصلا خودم پشت فرمون میشینم. اینو گفتم از رو غرورم و جوونیم ولی ته ته دلم میترسیدم چون من همیشه از رانندگی وحشت داشتم و زیاد وارد نبودم.. ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_هفتاد_و_چهارم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ".....مبــادا با خدمــت هایــے ڪه
💔 ✨ نویســـنده: ....امیــران بسیارے بر روے زمیــن زندگــے مےڪرده اند؛ اما علــے اگر نگوییـم بالاتـر، ڪمتر از عیســے مسیــح و دیگر پیامبران الهــے نیست، شناخـت این افـراد و موعظـه درباره آن ها، مےتواند روح تشنه ے بشــر امـروز را سیــراب ڪند و من خوشحالـم ڪه تو امـروز به واسطـه ے یڪ مشت نوشته هاے قدیمــے، دلـت به سوے علــے پر ڪشیده است." ڪشیش گفت: "مسألــه براے مـن، یڪ مشـت نوشتـه هاے قدیمــے نیسـت؛ من نسـخ خطــي زیادے دارم ڪه حتــے برخــے از آن ها را مطالعــه هم نڪرده ام. شایـد ایـن ڪتاب هـم بایـد مےرفت توے قفســه ے ڪتـاب هاے قدیمــے ام، اما آنچــه مرا به موضوع علاقــه منـد ڪرد، دیــدن یڪ رؤیا بود، رویایــے ڪه در آن عیسـے مسیحــے، ڪودڪے را به مـن داد و از مــن خواسـت تا از او مراقبـت ڪنم. بعـد از آن بود ڪـه به دنبـال یافتـن رابطـه ے عیســے مسیـح و آن ڪودڪ، با این ڪتاب و موضوع آن بودم." جــرج با هیجـان گفت: "شڪ نڪن ڪه این ڪودڪ همــان علــے است ڪه عیســے مسیــح شناخـت او و پرورش افڪـار و اندیشــه هایش را به تو محـول ڪرده است تا بر پیکر انسانیت یک بار دیگر خون تازه ای دمیده شود؟ ڪارے ڪه سال ها پیـش من انجام دادم و حالا نوبت توسـت." ڪشیش نگاهــے به انبوه ڪتاب هاے جــرج انداخـت و گفت: "برخــے از ڪتـاب هایـت را ڪه درباره ے علــے است به من امانـت بده تا در مدتــے ڪه در بیروت هستم، آن ها را مطالعــه ڪنم." جرج گفت: "با ڪمال میـل این ڪار را خواهم ڪرد. نویسندگانــے چون طــه حسيـن و عبدالفتـاح عبدالمقصـود ڪه هر دو مصرے هستند، درباره ے علــے ڪتاب هاے خوبــے نوشته اند؛ مخصوصا اگر علاقــه مند به دانستن حوادث دوران حڪومت علــے هستــے، ڪتاب ۱۰ جلدے عبــدالمقصـود را بخـوان... این ڪتاب ها را مے دهم ببرے، هر پنج جلد ڪتاب خودم را نیز مےدهم و لازم نیسـت هیچ ڪدام از آن ها را به من برگردانـے. ولــے اگر روزي درباره ے علــے ڪتاب نوشتــے، یڪ نسخه از آن را به من اهـدا ڪن ڪه تشنه ي خوانــدن ڪتـاب هاے خوب و دندان گیر درباره ے علــے هستم." ڪشیــش لبخند زد و گفـت: "شاید ڪتابــے هم بنویسم، اما نمے توانم از حالا دندان گیـر بودنـش را تضمیــن ڪنم؛ آن هم براے ڪســے چون تو ڪه با علــے بزرگ شده اے و به ڪهولت رسیده اے." جــرج آهــے ڪشید و گفت: "دعا ڪن حالا ڪه با علــے پیر شده ام، با علــے نیـز بمیـرم." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi