شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_پنجاه_و_دوم
فاطمه منتظر جوابم بود.
گفتم:
-منظورم اون دوستمه که خارجه..بنظرت اونو دوباره میبینم؟
فاطمه با مهربانی خندید و گفت:
-اره ان شاالله میببنیش. مگه نگفته بودی تلفنش رو داری؟
ناخواسته یاد عاطفه افتادم وبا ناامیدی گفتم:
-نه چندسالی میشه ازش خبری ندارم. ظاهرا شماره ای که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسی ندارم
فاطمه با کنجکاوی پرسید:
-اون چی؟؟ اون هم هیچ شماره ای ازت نداره؟
گفتم:
-من با تلفن کارتی باهاش تماس میگرفتم. آخه اون موقع تو ایران هرکسی تلفن همراه نداشت که یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود که..
فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق کرد.
اگر فاطمه میفهمید من دارم ماه ها بهش دروغ میگم جه احساسی بهم پیدا میکرد؟😔
فاطمه آهی کشید. انگار یاد چیزی افتاده بود.
گفت:
-خیلی خوبه آدم یه رفیق قدیمی داشته باشه! یکی که وقتی یادش بیفتی دلت براش پرواز کنه.
من با سکوت به حرفهاش گوش میدادم.
با آهی عمیق ادامه داد:
-من هم دوستی صمیمی داشتم که هر وقت بهش فک میکنم حالم تغییر میکنه.
اون برام مثل یک خواهر بود ولی اونم منو ترک کرد.
حس کنجکاویم تحریک شد. پرسیدم:
-ترکت کرد؟؟ کجا رفت؟
چشمان فاطمه پراز اشک شد. گفت:
-رفت به دیار باقی..رفت به بهشت
عجب! پس فاطمه دوستی صمیمی داشت که فوت کرده بود! فکر کردم که که این داغ تازه ست چون مرتب آه از ته دل میکشید و رگهای صورتش متورم شده بود. پرسیدم:
-متاسفم! چرا قبلا بهم چیزی نگفته بودی؟
میان گریه خنده ی تلخی کرد. گفت:
-از بس ضعیفم! مدتهاست سعی میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار کنم. چون هروقت حرفشو میزنم تا چند هفته تو خودم میرم.
من حرفش رو میفهمیدم. این حس رو من هم تجربه کرده بودم. دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولی با این حرفش صلاح نبود چیزی بپرسم.
گفتم:
-میفهمم فاطمه جان. ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدی… نمیدونم چه اتفاقی افتاد برا دوستت ولی امیدوارم خدا بیامرزتش...
فاطمه سریع اومد تو حرفم:
-اون بر اثر یک تصادف چهارسال پیش ضربه مغزی شد و دوهفته ی بعد…
فاطمه رو با ناراحتی در آغوش گرفتم. یکی از بچه های مسجد که دوستی نزدیکی با فاطمه داشت آهی بلند کشید و رو به من گفت:
-الهام خیلی گل بود. همه از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند و همه نگران وناراحت فاطمه و ...
فاطمه سرش را به طرف او چرخوند و با نگاهی تند حرف او را قطع کرد.
-اعظم جان.. قبلا گفته بودم نمیخوام از اون روزها چیزی یادم بیاد.. لطفا بحث و عوض کنید.
من واقعا کشش این حرفها رو ندارم.
و بعد با پشت آستینش سیل اشکهایش رو پاک کرد و از کوپه خارج شد.
چهره ی بچه ها دیدنی بود.
اعظم سرش رو پایین انداخت.
هرکسی با ناراحتی چیزی میگفت.
وحیده با تأسف گفت:
-من فک میکردم با قضیه کنار اومده.
من که نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده با تعجب پرسیدم:
-چرا اینقدر فاطمه از یاداوری اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟
نگاهی معنی دار بین اعظم و وحیده رد وبدل شد. وحیده گفت:
-تو چیزی میدونی؟
گفتم:
-نه. اولین باره دارم میشنوم ولی حس میکنم باید چنین چیزی باشه.
وحیده کنارم نشست و در حالیکه سعی میکرد آهسته حرف بزند گفت:
-از همون اولش هم بنظرم تو خیلی تیز بودی. الهی بمیرم برای دل فاطمه.!! اگه لطف و بزرگی حاج مهدوی نبود معلوم نبود که الان فاطمه چه حال و روزی داشت.
الهام فقط دوستش نبود.
دختر عموش هم بود.
فاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه. آخه طفلکی حامله بود.تا جایی که من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن که برن جایی و بخاطر وضعیت بارداری الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه. خلاصه نمیدونم چی میشه که …
اعظم به وحیده تشر زد
-وحیده لطفا!! شاید فاطمه راضی نباشه!
وحیده با اصرار خطاب به او گفت:
-چرا راضی نباشه؟ اون فقط دوس نداره جلوی خودش حرفی بزنیم وگرنه با عسل خیلی صمیمیه.
اعظم با ناراحتی گفت:
-حالا که باهاش راحته بزار خودش سرفرصت برای عسل تعریف میکنه. کارتو اصلا درست نیست.
وحیده خیلی بهش برخورد.
اینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روی جایگاه خودش نشست و خودش رو با کتابی که قبلا دستش بود مشغول کرد.
من یک چیزایی دستگیرم شده بود. فکر نمیکردم فاطمه ی شاد وخوش زبون این شش ماه غصه ای به این بزرگی داشته باشه و رنج بکشه.
فقط نمیتونستم هضم کنم که بزرگی و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده!!
دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل کنم.
از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.
#قسمت_پنجاه_و_سوم
فاطمه کمی آنطرف تر کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکرد.
کنارش ایستادم.
مدتی در سکوت تلخ او، نظاره گر بیابانها بودم. دنبال کلمه ای میگشتم تا به او بفهمانم حس او را میفهمم ولی پیدا کردنش کار سختی بود.
فاطمه آه عمیقی کشید. با صدایی خشدار آهسته گفت:
-منو ببخش ناراحتت کردم. گفته بودم ضعیفم.
به نظرم فاطمه ضعیف نبود. او سلاحش ایمانش بود.
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_پنجاه_و_یکم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_پنجاه_و_دوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
مردے فریــــاد زد و گفت:
"اے مــردم ڪـــوفه!
ما اهالــے شــام را به ڪتاب خـــدا #دعـــوت ڪردیم، آنان نپذیرفتند. لذا بر این اســــاس با آنان جنگیدیم.
اینڪ آنــان ما را به ڪتاب خدا مےخوانند، به خدا قســــم علـــے، امروز همان چیزے را از سپـــاه شـــام نميپذیرد ڪه دیروز #خودش آنان را به آن دعـــوت مےڪرد."
این صداے «حریث بن جابر اکبری» بــود.
مردے ڪه معاویــــه را از خانــدان ڪفر مے دانست و مسلمانےاش را بـــاور نداشت.
اینڪه خستـــــه از جنگــے فرسایشـــے، در حلقـــه ے مــردان علـــے بر تختـــه سنگـــے ایستاده بود و به علــــے #فـرمـــــان صلــــــــح با معاویــــه را مے داد.
علــــے آثار #فتنــــــه را در چهره ے بسیارے از یــــاران خـــود مےدید؛ یـــاران ساده اندیشے ڪه به #سادگــــے گرفتار حیلـــــه هاے معاویـــه شده بودند.
رو بــه آنان گفت:
"بندگـــان خـــدا!
من از هر ڪسے براے پذیرفتــن دعــوت به حڪم #قـــرآن شایستــــه ترم، ولے معاویـــه و عمـــروعـــــاص اهل #دیــن و #قــــرآن نیستند.
من #خــود، قــــرآن ناطقـــــم. من بهتــر از شما آنان را مےشناسم. من با آن ها از دوران ڪودڪے معاشـــرت ڪرده ام.
آنــــان در تمـــام احـــوال، بدتریـــن ڪودڪان و بدترین مـــردان بوده اند.
آنان قــــرآن ها را بلنـــد نڪرده اند ڪه می خواهند به آن #عمــــــــل کنند؛ بلڪه این ڪار جــــــز حیلـــــه و نیرنــــــــــگ #نیســـــت.
یـــــاران مــــن!
ســـرها و بــــازوان خود را لختــــے به من عاریـــــه دهید که حـــق به نتیجــه ے #قطعے رسیده اســـت و چیزے تا بریـــــده شدن ریشـــه ے ستمگـــــران باقــے نمانده است."
اشعث بن قیــــس، از فرماندهان علــــے و #جنگجوے توانمند، پیشاپیش بیست هزار نفر از مخالفــــان ادامه ے جنگ ایستــاد و گفت:
"اے علـــــے!
مےدانــے ڪه مـــرا از جنــگ #باڪے نیست؛ من همیشه مـــرد جنـــگ و میــــدان هاے نبـــرد بوده و هستم، اما در حال حاضـــر ادامه ے جنگ را به #ضـــــرر اســــلام و مسلمــان مےدانم.
پس به پیشنهـــاد ایــــن جمــــع از یارانــت گوش ده و دعـــوت معاویــه را به قـــــرآن و حڪمیــــت بپذیـــــــــــــــــــــر."
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_پنجاه_و_یکم کلام جانسوز حضرت زهرا سلام الله علیها با امیرالمؤمنین علی علی
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_پنجاه_و_دوم
🌿تسلّی دادن امیرالمؤمنین علی علیه السلام به حضرت زهرا سلام الله علیها
🌿فَقالَ أَمیرُالمؤمنينَ علیه السلام : لاوَیلَ لَکِ بَلِ الوَیلُ لِشانِئِكِ . ثُمَّ نَهنِهي عَن وَجدِكِ یا ابنَةَ الصَّفوَةِ وَ بَقِیةِ النُّبُوَّةِ، فَما وَنَیتُ عَن دیني وَ لا أَخطَاتُ مَقدُوري فَاِن کُنتِ تُریدینَ البُلغَةَ فَرِزقُكِ مَضمُونُُ وَ کَفیلُكِ مَأمُونُُ وَ ما اُعِدَّلَكِ اَفضَلُ مِمّا قُطِعَ عَنكِ ، فاحتَسبي اللهَ
امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود: وای بر تو نیست، بلکه وای بر کسی است که به تو بغض دارد و با تو به بدی رفتار می کند . خود را از خشم باز دار! ای دختر پیامبر برگزیده و ای باقی مانده نبوّت! در دینم عجز نشان ندادم و از آنچه بر آن توانایی داشتم کوتاهی نکردم! اگر به اندازه ی کفاف می خواهی روزی تو ضمانت شده است و متکفّل آن هم امین می باشد و آنچه برای تو مهیّا شده بهتر از آن است کا از تو منع شده ، پس به حساب خدا قرار ده!
🌿فَقالَت علیها السلام: ( حَسبِي اللهُ) وَ اَمسَکَت.
در اینجا حضرت علیها السلام فرمود: خدا برای من کافی است . و دیگر چیزی نگفت. در روایت است که ضمن صحبت های زهرا سلام الله علیها صدای مؤذن بلند شد که در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم اذان می گفت و به وحدانیت خداوند و بعد به رسالت حضرت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم شهادت می داد. در اینجا بود که علی علیه السلام سرش را بلند کرد و به چهره زهرا علیها السلام نگاهی انداخت و فرمود: من فرق نکرده ام ، من همان کسی هستم که در جبهه های جنگ مبارزه می کرد، امّا آیا دلت می خواهد دیگر شهادت به رسالت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را نه تو بشنوی و نه دیگران در طول تاریخ بشنوند؟ یعنی اگر من قیام کنم اسلام ضربه می خورد و چیزی از آن باقی نمی ماند . من باید حساب کار را تا قیامت کنم و مصلحت اسلام را در نظر بگیرم، اینجا بود که حضرت زهرا سلام الله علیها فرمود : حالا دیگر من هم صبر پیشه می نمایم برای اینکه اسلام و رسالت پیامبر در طول تاریخ باقی بماند. پس ما اهل بیت با همه ی این فشارها باز هم صبر می نماییم.
این نکته را هم اینجا بگویم که بعضی افراد که مطلب را درست نفهمیده اند فکر می کنند حضرت زهرا سلام الله علیها(نعوذ بالله) ! به علی علیه السلام تندی کرد. اصلا این طور نیست ، بلکه حضرت زهرا سلام الله علیها می داند در طول تاریخ این نوع سؤالات مطرح است، لذا این مسائل را مطرح می کند تا پاسخ شوهرش بیان شود و در طول تاریخ برای من و تو سؤالی باقی نماند، نه اینکه حضرت زهرا سلام الله علیها نسبت به صبر و سکوت حضرت علی علیه السلام اشکال و شبهه ای داشته باشد.
🌿/خاتمه/
🌿بحمد الله شرح مختصر خطبه ی فدکیه حضرت زهرا سلام الله علیها به پایان رسید، هر چند بسیاری از مطالب آن ناگفته ماند یا به طور مختصر گفته شد ، امّا نکته ی آخری که باید تذکّر دهم این است که همه ی این مباحث مقدمه ای است برای نیل انسان به هدف از خلقت یعنی آدم شدن.
🌿( مکتب آدم ساز) ، تنها ( مکتب اهل بیت علیهم السلام ) است و غیر از راه آنان راهی وجود ندارد ، و الّا چند متر زمین و حتی خلافت هم فی نفسه برای آنان پوچ است .
اصلا ساحت مقدس آنان بری و منزه از این است که به فکر این چیزها باشند.
🌿مسئله چیز دیگری بود.
🌿اگر خلافت غصب نمی شد و اسلام در مسیر صحیح خود که خدا تعیین نموده بود پیش می رفت بشریت در رسیدن به هدف خلقت موفق می گردید.
🌿اما با این انحرافات، راه بشر به سوی خدا گرفته شد ،
🌿زیرا بدون علی علیه السلام و آل علی علیه السلام کسی به خدا نمی رسد و این حقیقت را حضرت زهرا سلام الله علیها می دانست که چنین از حقّ و حقیقت دفاع می کرد و حقایق را برای ثبت در تاریخ و این خطبه بیان می فرمود .
وَ صَلَّی اللهُ عَلَی مُحَمَّدِِ وَ آلِ مُحَمَّدِِ
پایان...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕