شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_103 وارد ماه محرم شده بودیم و عرق کردنِ دستانم از فرط دلتنگی و دلشوره به دو ب
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_104
هر بار که چشمانم به صورتِ فاطمه خانم می افتاد، غم را در خط به خطِ چروکهایش میخواندم.
شاید او از من عاشقتر بود
اما جنسش فرق داشت، مادرانه...
تا دیر وقت کنار هم بودیم و من فقط ذخیره کردم. تک تک ِ خنده ها و نگاه هایش را..
باید آذوقه جمع میکردم محض تحملِ ندیدنش..
نمیدانم چقدر گذشت که عزم رفتن کردند و این یعنی قلبم به پهنایِ آُسمان فشرده شد.
اشک به صورتم چنگ زد و من آرام به اتاق خزیدم. نباید کسی گریه هایم را میدید. جلویِ آینه ایستادم و تند تند اشکهایِ بی امانم را پاک میکردم تا مجالِ خروج از اتاق و بدرقه را بدهد. اما نه.. لجبازانه میبارید..
حسام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
لبخند زنان مقابلم ایستاد و صورتم را میان دستانش قاب گرفت (عجب دختر لووسی داریماا.. گریه میکنی؟)
سپس آهنگین ادامه داد (نشنیدی که میگن.. پشتِ سرِ مسافر ، گریه شگون نداره.)
اختیارِ بارانِ چشمانم را از دست داده بود (میترسم امیرمهدی.. میترسم..)
لبهایش کش آمد (دقت کردی هر وقت میخوای سرمو شیره بمالی، صدام میزنی امیرمهدی؟؟)
امیر مهدی یا حسام.. چه فرقی داشتند اسامی؟؟ وقتی من این مرد را عاشقانه دوست داشتم و دلش، جایی در زمین عراق گیر کرده بود.
در سکوت اشک ریختم و به چشمانش خیره شدم.
صدایش نرم و آرام در گوشم قدم زد (قول میدم شهید نشم.. خوبه؟)
قول داده بود، البته اگر تا آمدنش روح به کالبدم میماند. (قول؟؟)
میانِ دو ابرویم را نرم بوسید و پیشانی به پیشانی ام تکیه داد.
صدایِ غم انگیزش در جانم رخنه کرد (قول..)
بی اختیار با حنجره ایی خفه شده در بغض خواستم تا آیه ایی برایم بخواند. خوش آهنگ و صیقل داده خواند (فَاللهُ خیر حافظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمین..)
پیشانی از پیشانیم گرفت. چشمانش بسته بود و از نسیم وجودش آرام بر صورتم دمید.. و این یعنی چه؟؟
آن شب تا بیرونِ در بدرقه اش کردم و فاطمه خانم گرم به آغوشم کشید و زمزمه که برایِ سلامتی پسرش دعا کنم..
پسری که شوهرم بود و بعد از اذان صبح عازم...
(جنگ پایان پدرهایِ سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جانِ پسرها باقیست..)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💕