شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_22 لبخند ملایمی زده و سرش را مودبانه تکان میداد.😄 -
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_23
زمزمه ی عاشورایش به سختی شنیده می شد:
اللهم اجعلنی عندک و جیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الاخره....
خیلی چله می گرفت ،این اخری هم برای این بود که حالش خوب شود و بتواند در مراسم عزاداری خانم فاطمه زهرا(س) خدمت کند😭
ارادتش به بی بی مثال زدنی بود😭😍
بین همه دوستانش معروف بود😍
تا اسم خانم می اومد صدای گریه و ناله علی بلند می شد😭😭
به قول یکی از دوستانش:
همونجورم شد مثل مادر حدود ۱۸سالش بود که ضربت خورد و دو ماه و نیم بود که توی بستر افتاد ،😭 وقتی که بدنشو رو سنگ غسالخانه گذاشتن همونجوری که در مورد زمان شهادت حضرت زهرا شنیده بودیم 💔😭😔
علی همونجور پوست و استخوان شده بود و اینطوری اون علاقه و ارادتش رو به حضرت زهرا (س) نشون داد.😭💔
به رسم مادرش فاطمه زهرا (س) هم دعای او شده بود: اللهم عجل وفاتی سریعا😭😭
این دوسال به علی میگفتند شهید زنده، هر بار به او می گفتند می خواهی شهید بشوی، می گفت: می خوام بمونم انتقام خون حضرت زهرا رو بگیرم😭😭💔💔😭
بزرگواری داشت می رفت کربلا، زنگ زد به علی حلالیت بطلبه😔
شاید دو روز قبل شهادتش ، علی گفت دعا کن شهید بشم😭
سه بار تاکید کرد: دیگ خسته شدم ، دیگ نمیکشم.😭
انگار تصمیم خودش را گرفته بود
ادامه دارد....
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده :هانیه ناصری
ناشر: انتشارات تقدیر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_22 دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنب
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_23
با انگشتانم روی میز ضرب گرفتن، نرم و آرام (اشتباه میکنی.. اگرم درست باشه اصلا برام مهم نیست. گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم.. خب منتظرم بقیه اشو بشنوم..)
دست به سینه به صندلیش تکیه داد. چند ثانیه ایی نگاهم کردم.( میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از ترکیه بیام اینجا؟؟)
چقدر تماشای باران از پشت شیشه، حسِ ملسی داشت.
(خوب کاری میکنی.. هیچ وقت واسه علاقه یِ یه مسلمون ارزش قائل نشو.. عشقشون مثه کرم خاکی، زمین گیرت میکنه. اونا عروس شونو با دوستاشون شریک میشن.. عین دانیال که وجودمو با همرزماش تقسیم کرد..)
باز دانیال.. حریصانه نگاهش کردم (منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم..)
عثمان رسید، با یک سینی قهوه.. فنجانهای قهوه ایی رنگ را روی میز چید.. من، صوفیه و خودش..
کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد.. روی صندلی سوم نشست.. نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم.
صوفی نفسش عمیق بود (با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم.. تازه تصرفش کرده بودن.. به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن..
میدونستم شب خوبی نداریم. چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم.
مراسم شروع شد.. رقص و پایکوبی و انواع غذاها.. عروس و داماد رو یه مبل دونفره، درست رو خرابه های یه خونه نشستن. عاقد خطبه رو خوند. اما عروس برای گفتنِ بله، یه شرط داشتن و اون بریدن سر یه شیعه بود. خیلی ترسیدم. این زن، عروسِ مرگ بود.
یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به علی (ع) توهین کنه. اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد (لبیک یا علی). خونِ همه به جوش اومد. اما من فقط لرزیدم. داماد بلند شد و چاقو رو گذاشت رو گردنش و مثه حیوون سرشو برید.
همه کف زدن، کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت. نمیتونی حالمو درک کنی.. حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت، کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه..) و زیر لب نجوا کرد ( دانیالِ عوضی.. لعنتی..)
سرش را به سمت عثمان چرخاند، عصبی و هیستیریک ( وقتی داشتن سرِ اون پسر رو میبرین، خدات کجا بود؟ تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟؟ یا اینجا روبه روت نشسته بود و چایی میخورد؟؟؟ من که فکر خودش سر اون بدبختو برید..)
صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو هم دیگر می شنیدم. از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم. داغ بود..
نگاهم کرد. پلکهایش را بست.. صوفی باید می ماند.. و عثمان این را میدانست، پس ترسو وار ساکت ماند..
پیروزیِ پر شکست صوفی، گردنش را سمت من چرخاند ( شب وحشتناکی بود.. جهنم واقعی رو تجربه کردیم، من و بقیه دخترا.. صدای فریاد و درگیریِ مردها سر نوبتوشون واسه هرزه گی؛ از پشت در اتاقها شنیده میشد.. نمیفهمی چه حسِ کثیفیه، وقتی با رفتن هر مرد، منتظر بعدی باشی.. بین مشتریهای اون شبم، یکیشون آشناترین نامرد زندگیم بود.. برادر تو.. دانیال ...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞