شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_37 زبانش بند آمده بود، دو تا کف دستش را بالا اورد و
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_39
-الو منزل آقای مشتاقی فرد! از بیمارستان تماس می گیرم ، مبیناخانوم اونجا هستن؟😊
-بیمارستان ؟!😳چه خبر شده؟😰
مادر تلفن را گرفت، اما صدای گریه او جملاتش را نامفهوم کرده بود، انقدر گریه کرد تا گوشی از دستش افتاد😭😭😭😭
خانواده سراسیمه وارد بیمارستان شدند ، مادر با شنیدن صدای آن ها به سرعت به طرف شان رفت 🏃🏃🏃
گریه امانش را بریده بود توان حرف زدن نداشت، در همان حال سراغ مبینا را گرفت.😭
مبینا پایین بود، منتظر آسانسور نماند، پله ها رو یکی دو تا پایین می رفت، 😭🏃
انتظار دختر هفت ساله ای پاهایش را آویزان کرده بود آهسته به طرف دخترک رفت . دست های لرزانش را روی شانه ی او گذاشت،
دخترک ترسید😰
با دیدن صورت چروکیده و خیس مادر و چشم های خسته و خون الود او بغض کودکانه ای که سه روز در گلویش مانده بود ترکید😭😭😭
مادر روی زمین نشست و هر دو برای دقایقی در اغوش هم ارام گرفتند، مادر اشک می ریخت، مبینا گریه می کرد😭😭😭
کم کم ارام گرفتند😞😔
ادامه دارد....
#قسمت_40
-مژده بدین! مژده بدین! 😍😍
اِ !😥 خانومی که اینجا بودن کجا رفتن😕
-با کی کار دارین خانم پرستار؟😟
-مادر این اقا!خانوم خلیلی☺😍
-رفتن نماز خونه چیزی شده؟ خیر ان شاءالله😀
-اقا زادشون به هوش اومدن😍😍😍
صدای افتادن لیوان فلزی کف راهرو سکوت را در فضا بخش حاکم کرد
انگار برای لحظه ای تمام صحنه ها یک قاب عکس شده بود و هیچکس هیچ حرکتی نداشت😟😧
زانوهای مادر در حالی که می لرزید کم کم تا و محکم روی زمین کوبیده شد😔😭
دو تا پرستار به طرف او دویدند و زیر بغلش هایش را گرفتن😔😔
سیاهی چادر مادر چشم علی را خیره کرد👀
اما نگاهش آشنا نبود😭 مادر کشان کشان به طرف تخت رفت
چند جفت چشم ، تماشاچی این صحنه ها شده بودند
هر کدام یکجور: حیران، نگران اشک بار بهت زده و...
ادامه دارد....
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر: انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_39 سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما ش
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_40
آن شب در مستی و گیجیم، یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد ( اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم..) نگاهش کردم (عثمان یه کلید داره..) خنده روی لبهایش نشت (در مورد حرفهام فکر کن.. یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه..)
آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد.. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد.. هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده..
چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم. پس به رودخانه پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود. پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر میافتادیم و نمیدانستیم چه کنیم.
هر یک در گوشه ایی میایستادیم دستمانمان را از هم باز میکرد و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی میکردیم. اینبار هم امتحان کردم اما تنها.. هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد. پس باید میرفتم.. به ایران.. کشور وحشت و کشتار..
نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم..
ماشین یان جلوی در پارک بود. حتما عثمان هم همراهیش میکرد. بی سرو صدا، وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه میآمد.. گوش تیز کردم. باز هم جر و بحث (یان.. تو حق نداشتی چنین غلطی کنی.. قرار ما این نبود.. ) صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت (من با تو قرار نداشتم.. ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم.. نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم..) صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم ( یان.. میشه خفه شی؟؟ )
لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم (عذر میخوام نمیشه.. میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد.. حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود..)
صدای شکستن چیزی بلند شد. پشت دیوار ایستادم. حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند. عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد (دهنتو ببند یان.. ببند.. من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم..) یان یقه اش را آزاد کرد (اما سارا اینطور فکر نمیکنه).
عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست (اشتباه میکنه.. هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم.. یان تو منو میشناسی، میدونی چجور آدمیم..اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم.. کمکش کردم، چون تنها بود.. چون مثه من گمشده داشت.. چون بدتر از من سرگردونو عاجز بود.. یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره.. که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود.. اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود.. اما بعدش نه.. کم کم فرق پیدا کرد.. یان من حیوون نیستم.. بفهم..)
دلم به حال عثمان سوخت.. راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم..
آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش، یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم. یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم آمد اما سر به ریز و بی حرف. نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد.. ناراحت بود.. حق هم داشت..
یان سری تکان داد (زده به سرش.. بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم. الان برای توام میارم.. نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده..) با فنجانی قهوه رو به رویم نشست (خب.. تصمیم تو گرفتی؟) به صندلی تکیه دادم ( میرم ایران..)
لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه ای نوشید (این عالیه.. انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم.. )
سکوت کرد.. (حرفهاشو شنیدی؟؟ دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی؟؟)
تعجب کردم. او از کجا میدانست. با لبخند به صورتم خیره شد (وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت… یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟؟ )
یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب ..
آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند..
پس عزم سفر کردم..
بی توجه به عثمان و احساسش…
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞