eitaa logo
شهید شو 🌷
4.6هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_43 مبینا هم در این مدت دلتنگ مادر و داداش علی بود.😞
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 علی همیشه میخندید،😊😃 حتی موقعی که از درد به خودش می پیچید😖😰 ،آن موقع که غذا خوردنش انقدر برایش سخت شده بود که از جویدن چند تا لقمه کوچیک خیس عرق میشد😞😔 -چی شده علی جون؟ خوبی؟ این غذا رو دوست نداری؟😰 -دستتون درد نکنه خیلی هم خوشمزس، شرمنده کردین.😅😉 - ولی انگار خوب نیستی ؟! چقدر عرق کردی؟ جون من تا نگی چی شده لب به غذا نمی زنم😒 -هیچی بابا! دیگه اوراقی شدیم رفته پی کارش ، فکمون که دیگ فک نیست، یه لقمه می خوریم انگار کوه می کنیم😂😁😅 رنج ها، دردها، ناراحتی ها، و تمام ناملایمات در پشت چهره شاد و متبسم او پنهان شده بود، 😔😔 در فرزندی نمونه بود و برادری کم نظیر و در رفاقت عجیب سنگ تمام می گذاشت.😍😍☺ «خرج کردنش خیلی جالب بود،یه جا پول نیاز داشت مثلا می خواست فلان وسیله رو بخره بی خیال می شد ، برای دانش آموزی که مشکل داشت خرج می کرد ، 😃😌 من این کار رو بارها تو علی دیدم و شاید تو کسی دیگه ندیده باشم، من قشنگ دیدم می گفت بریم برای فلانی لباس بخریم، می گفتم بریم😄 می گفت بریم برای فلانی این کار رو انجام بدیم می گفتم بریم ؛ تولد بچه ها که می شد نفر اول بازم علی بود😂😅 ادامه دارد.... فصل:پنجم :ضربت خوردن حاجی با نگرانی شماره علی را می گرفت ، انگار صدای زنگ تلفن همراهش را قطع کرده بود. ۱بار ،۲بار، ۳بار .... - ای بابا! عجب آدمیه ها! اخه مگه خودت نگفتی میام ، ببین از کی ما رو اینجا کاشته😠 بدجوری حرص می خورد😠😫 از ضرب انگشتانش وقتی که شماره علی را دانه دانه می گرفت می شد متوجه اوج عصبانیتش شد -یه بار دیگ می زنم اگه بر نداشت ...😠 اخر قرار بود علی دو تا از دانش آموزان را برساند و با حاجی و دوستان بروند فشم به قول خودشان گیلاس بخورند.😋😌 علی سعی کرده بود یک جشن متفاوت و بدون گناه را در محل ترتیب بدهد، اما تعداد زیادی نیامده بودند، برای همین قرار شد جشن را تعطیل کنند و به جای آن بروند فشم ، 😢😥 اما معلوم نبود چرا از علی اقا خبری نبود😰 هنوز مشغول خط و نشان کشیدن بود که گوشی اش زنگ خورد، نگاه کرد شماره را نشناخت، بالاخره با زنگ پنجم برداشت و با تعجب پرسید:😦 -شما؟😯 -آقا . . . آ . . . آقا😭😭 صدای نوجوانی بین نفس های بریده بریده و بغض نصفه و نیمه گیر می کرد و نامفهوم بود. ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_45 حرفهای آن روزِ یان، آرامشی صوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا
چشمانم را بستم. یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت. خودش بود. شک نداشتم. اما اینجا؟ در ایران چه میکرد؟ وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود. به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم. رفت،‌ سوار بر ماشین و به سرعت... نمیدانستم باید چیکار کنم آن  هم در کشوری ترسناک و غریب. هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم. همان اتاقی که عطر دانیال را میداد. بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم. (اون  آقایی که الان اینجا بود اسمش چیه؟ کجا رفت؟)‌ تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد. مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود. دوباره با پرخاشگری،‌ سوالم را تکرار کردم. و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت (دوستم حسام. اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه.) خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد. گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید. تماس گرفت. چندین بار.. اما در دسترس نبود. نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد. بدونِ‌ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم. دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر. باز هم صدای اذان مسلمان رویِ‌ جاده ی خاکی‌‌ِ‌ افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روحِ ترک خورده ام. جلوی چشمان نگرانِ‌ پروین به اتاقم پناه بردم. مغزم فریاد میزد که خودش بود. خودِ خودش اما چرا اینجا؟ چرا زندگیم را به بازی گرفت؟ تمام شب، رختخواب عرصه ایی شد برای درد.. تهوع.. پیچیدن به خود.. جنگیدنِ افکار.. و باز صدای اذان بلند شد.. برای بستن و پنجره به رویِ‌ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم. چشمانم سیاهی رفت. پاهایم سست شد و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد. صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ‌ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند. چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم. تکانم داد.. صدایم زد.. توانی برایِ چرخاندن زبان نبود. گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید. صدایش نگران بود و لرزان (‌الو.. سلام آقا حسام.. تو رو خدا پاشید بیاید اینجا. سارا خانوم نقش زمین شده.) حسام‌؟؟ در مورد کدام حسام حرف میزد..؟؟ حسامی که من امروز دیدمش؟ تهوع به وجودم هجوم آورد و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را. پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد (آقا حسام.. تو رو خدا بدو بیا مادر.. این دختر اصلا حالش خوب نیست. داره خون بالا میاره. من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم.) خون؟؟؟ کاش تمام زندگیم را بالا میآوردم. به فاصله ایی کوتاه، زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید. خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد. چشمانم تارِ تار بود. آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم. مردی جوان با همان قد و هیکلِ‌ حسامِ‌ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد (خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید؟ من الان تماس میگیرم) پیرزن به سمت لباسهایم رفت (نه مادر.. تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امداد رو یادم رفت. بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم. خودت ببرش.) جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست. انگار از وجودم میترسید. مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود. پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد. همان عطر بود، عطر دانیال.. عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد. حالا دیگر مطمئن بودم خودش است.. همان حسام امروزی.. همان قاتل خوشبختی. در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم. تمام اتاق را از نظر گذراندم.. حسام نبود.. آن مخل آسایش و مسلمانِ‌ وحشی نبود. لابد در پی طعمه ایی جدید،‌ برادر معامله میکرد با خدایش. خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم  آمد که او زبانم را نمیفهمد. بی قرار، چشم به در دوختم. چند ساعتی گذشت نیامد اما باید  می آمد.. من کارها داشتم با او.. خسته بودم.. بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد. حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ‌ فکریم. حسام،‌ همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞