بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_53
انقدر از علی خون رفته بود که شش هفت تا کیسه خون به او زدند اوضاع وخیمی داشت😔😔
بالا خره با کلی تعهد و امضاء و قول و قرار علی به بیمارستان و اتاق عمل رسید😞😔💔
-اقای دکتر
نگاه خسته ی یک زن با چشم های سرخ و پف کرده و صورتی که اشک ها روی آن خط سیاهی گذاشته بودند 😔😭😞💔
دکتر در حالیکه خستگی توی صورتش چین و چروک انداخته بود سرش را آهسته پایین آورد و با لبخند پر از رضایت به مادر فهماند که علی هنوز نفس می کشد😍😍😊
مادر نفس راحتی کشید😍😍
صورت مادر از زمین کنده نمی شد😰 سجده ی طولانی او همه را نگران کرده بود😰😰
-مادر... مادر😰
ادامه دارد....
#قسمت_54
از جا بلند شد، بی اختیار به طرف دکتر دوید🏃♀ می خندید ، اشک می ریخت ، می خندید ، اشک می ریخت...😅😭
حال مادر اصلا دست خودش نبود
-نه !خانم خلیلی ! خواهش میکنم😑😥
همه سعی داشتند مادر را کنار ببرند اما دستانی که خداوند به ان ها اجازه ی برگرداندن علی را داده بود برای مادر بوسیدن داشت😍😍😍
مادر دوباره پیشانی پر چین و صورت خسته اش را بر زمین چسباند و در ان لحظه ی زیبا تنها او بود و خدا😍☺️
از حالت لب ها و برق چشمانش می شد فهمید. فکر کنم یاد حرف های علی افتاده بود☺️☺️😍
-مامان پیر شدما! کی برام زن میگیری؟😅
-حیا کن بچه😒 ان شاءالله ۲۳سالت بشه بعد😒
-اُو اَه! تا اون موقع کی زنده است ، کی مرده☹️🙁
- نترس مادر چشم به هم بزنی میشی ۲۳سالت بذار یکم پخته و عاقل بشی😏😉
پشت چشمش را نازک کرد و در حالیکه لبخند ریزی می زد صورتش را آرام و با ناز از پسر برگرداند😌☺️
صدای خنده ی مردانه علی در ذهن مادر پیچید😂😂😍
ادامه دارد....
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده :هانیه ناصری
ناشر: انتشارات تقدیر ۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_53
آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم.
از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن،ا داشت.
ینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.
اینجا فقط عطر چای بود و نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم. دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود، فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد.
به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان (جایی تشریف میبرین سارا خانوم)؟
ابرو گره زدم (فکر نکنم به شما مربوط باشه.. اینجا خونه ی منه و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم).
زبانی به لبهایش کشید (هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم. به صلاح نیست تنها برید. چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید)
برزخ شدم (صلاحمو خودم بهتر از تو میدونم. از جلوی راهم برو کنار.) از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول خودشان نامحرم خنده ام گرفت.
قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بد و بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد.
بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد (حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟)
شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست. (اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل. بیرون از این خونه براتون امن نیست)
معده ام درد میکرد (چرا امن نیست؟ هان؟ تا کی باید صبر کنم؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان)
دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید (فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره. فقط باید کمی تحمل کنید. به زودی همه چی روشن میشه. سلامت شما خیلی واسم مهمه.)
سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد (دانیال نگرانتونه)
ایستادم (چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم میکنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه؟)
به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد.
هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود؟
هر روز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد و هر وقت درد، امانم را میبرید؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم.
و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک، چند روزی در بیمارستان بستری شوم.
آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت. تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد. گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی… خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش
دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن.
نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد. حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است، سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود. ترسیدم. این راچه کسی فرستاده بود؟
خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی، روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنایی سلام گفت. (سارا! منم، صوفی.. سعی کن حرف نزنی.. ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه) حسام را میگفت؟
او مگر ما را میدید؟ (من ایرانم. پیداش کردم. دانیالو پیدا کردم. اون ایرانه.) درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد (سارا! همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره. جریانش مفصله..الان فرصت واسه توضیح دادن نیست.. موبایل و تلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه. تو فردا مرخص میشی. این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم. فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره. بخصوص اون سگه نگهبانت. دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه. فعلا بای)
اینجا چه خبر بود؟ صوفی چه میگفت؟
او و دانیال در ایران چه میکردند؟
منظورش از اینکه همه چیز با دیده های او و شنیده
↩️ #ادامہ_دارد.